مقاله مهدی اخوان ثالث 11 ص (docx) 12 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 12 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
مهدی اخوان ثالث
نخستين مجموعهشعرِ مهدي اخوانثالث بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332 ، مجموعه شعر زمستان است . بگذشته از اشعاري که پيش از روزهاي كودتا سروده شدهاند، فضاي حاكم بر اين مجموعه، آميختهاي است از حس تنهايي و حسرتِ روزگاران شيرين بر باد. زمستان فريادكنندهي زخمهاي تازه است. رنج مهدي اخوان ثالث در اين مجموعه اما، نه برخاسته از تقدير نوع انسان، كه برخاسته از سرگذشت انساني است كه راه به خطايي معصومانه برگزيده و چون چشم گشوده، جز رهزناني كه به تاخت دور مي شوند، هيچ نديده است: ”هر كه آمد بار خود را بست و رفت،\ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب”. زمستان روايت تقدير انسان عصري ويژه در سرزميني ويژه است؛ روايتِ تقديرِ انساني كه گذشتهي بهيغمارفتهي خود را هنوز پرمعنا مييابد. ويأس مهدي اخوانثالث در زمستان با حيرت آميخته است؛ يأس مردي كه سوزِ زخمهايش فرصت انديشيدن به چراييها را از او گرفته است: ”هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود،\من نخواهم برد اين از ياد :\كآتشي بوديم كه بر ما آب پاشيدند”. انطباق جان و جهانِ انسانِ مجموعه شعر زمستان هنوز به فرجام نرسيده است. زمستان چشم جستوجو نبسته است: ”در ميكدهام؛ دگر كسي اينجا نيست\واندر جامم دگر نمي صهبا نيست\مجروحم و مستم و عسس ميبردم\مردي، مددي، اهل دلي، آيا نيست”؟ پاسخ انسانِ زمستان اما، ناشنيده روشن است: مددي نيست. نه مددي، نه دستي، نه كلامي: ”سلامت را نميخواهند پاسخ گفت\سرها در گريبان است.\... و گر دست محبت سوي كس يازي؛\به اكراه آورد دست از بغل بيرون؛\كه سرما سخت سوزان است”.ترديدها اما هنوز به جاي خويش باقي است؛ در ديار ديگري شايد برسر خستهگان سقف ديگري باشد : « بيا اي خسته خاطر دوست / اي مانند من دلکنده و غمگين !/ من اينجا بس دلم تنگ است ./ بيا ره توشه برداريم ، / قدم در راه بي فرجام بگذاريم » زير هيچ سقفي اما ، صدايي ديگر نيست ؛ ثالث پيام كرك ها را لبيك مي گويد:”بده... بدبد. چه اميدي؟ چه ايماني؟ كرك جان خوب مي خواني”. مجموعه شعر زمستان ترديدي است كه به يقين ميگرايد، زخمي است كه كهنه ميشود، حيرتي است كه عادت ميشود؛ زمزمهاي كه در غار تنهاييي انسان مكرر ميشود: ”چه اميدي؟ چه ايماني”؟
دومين مجموعه شعر مهدي اخوان ثالث در سالهاي بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332، آخر شاهنامه است. ثالث كه در مجموعه شعرِ زمستان با كركها هم آواز شده بود، در آخر شاهنامه به جهانِ پرتناقضِ خويش باز ميگردد؛ به جهاني كه آدمي در آن از وحشتِ سترونيي زمانه، نخبخيههاي رستگاري را در روزگاران كهن ميجويد:”سالها زين پيشتر من نيز\خواستم كين پوستين را نو كنم بنياد.\با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد:\اين مباد! آن باد!\ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست”. شاعر آخر شاهنامه هنوز دست به سوي ياري خيالي دراز مي كند، هرچند نيك مي داند كه در زمانهاش شيفتهجاني نيست: “شب خامش است و خفته در انبان تنگ وي\شهر پليدِ كودنِ دون، شهر روسپي،\ناشسته دست و رو.\برف غبار بر همه نقش و نگار او”. وشهرِ مهدي اخوان ثالث چونان دهشتناك است كه او راهي ندارد، جز اينكه اندكاندك از زمانهي خود برگذرد و در تلخفرجاميي انسان عصرِ خود، تلخفرجاميي نوعِ انسان را دريابد. هنگام كه زخمها از ماندهگي سياه ميشوند، ثالث سياهيي روزگارش را با سرنوشت ازليي انسان پيوند ميزند. خوف حضور دقيانوس ماندهگار است: ”چشم ميماليم و ميگوييم: آنك، طرفه قصر زرنگارِ صبح شيرينكاره\ليك بي مرگ است دقيانوس.\ واي، واي، افسوس”. آخر شاهنامه به زخم فاجعه نااميدانهتر مينگرد، به سرنوشت مجروحان زمانه رنگي ازلي مي زند و همهي اندوه زمانه را در دل مرداني كه درماني نمي جويند، انبوه ميكند:”قاصدك \ابرهاي همه عالم شب و روز\در دلم ميگريند”.از اين اوستا، سومين مجموعه شعرِ مهدي اخوانثالث بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332 ، آخر شاهنامهاي است كه قد كشيده است. نگاهي از دور تا فاجعه پُررنگتر بهچشم بيايد. اينك اگرچه ابري چون آوار بر نطع شطرنجِ رؤيايي فرودآمده است، اينك اگر چه ديري است نعش شهيدان بر دست و دل مانده است، اينك اگر چه هنوز بايد پرسيد: ”نفرين و خشم كدامين سگ صرعي مست\اين ظلمت غرق خون و لجن را\چونين پر از هول و تشويش كرده است”؟ اما چه پاسخ اين سئوال، چه چراييي گستردهگيي آن ابر و چه عمق اندوه برخاسته از حضور نعش شهيدان را بايد در سرنوشت نوعِ انسان جست؛ چه اينها همه نمودهايي است از آن تقديرِ ازلي كه بر لوحي محفوظ نوشته شده است؛ خطي بر كتيبهاي:”و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود\يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند: كسي راز مرا داند\كه از اينرو به آنرويم بگرداند.” و چون كتيبه به جهد و شوق بگردد، نوشته است همان: ”كسي راز مرا داند،\كه از اينرو به آنرويم بگرداند”.در ازاين اوستا، مهدي اخوانثالث از زمانهي خويش فاصله ميگيرد تا آنرا آيينهي بيفرجاميهاي نوعِ انسان بينگارد. اگر زمستان از سرماي ناجوانمردانه مينالد، ازاين اوستا تعبير سرما است. اگر زمستان مرثيهاي بر مرگ ياران است، از اين اوستا نوحهاي در سوكِ پيشانيي سياه انسان است. اگر زمستان اندوه برخاسته از پيروزي تن به قدرت سپردهگان است، ازاين اوستا افسوس بيمرگيي دقيانوس است؛ پژواك صداي همهي رهجويان در همهي روزها؛ صدايي در غارِ بيرستگاري: ”غم دل با تو گويم، غار!\بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست؟\صدا نالنده پاسخ داد:\ آري نيست”.سرانجام آنروز فرا رسيد. 28 مرداد ماه سال 1332 تنها روز سقوط حكومت محمدمصدق و پيروزيي ياران شعبان جعفري نبود. تنها روز به بارنشستن”خيانتها” يا خطاهاي حزب توده، تنها حاصل محافظهكاري يا ناتوانيي”حكومت ملي” در شناخت تضادهاي جهاني، تنها روز بازگشت محمدرضاشاه به تخت سلطنت، تنها روز سخنرانيي فلسفي در فوايد وجود شاهان نبود. 28 مرداد ماه روز پايان يك باور بود. روز تجسم بدعهديي مردم، روز در نور آمدن تزلزل رهبران، روز از سكه افتادن اطمينان به خويش و به ديگري بود. آخرين فريادهاي كساني كه فاصلهي هستي و نيستيشان آبي بود كه خونها را از سنگ فرشها مي شست، ديگر آبستن هيچ رؤيايي نبود. گويي آنها تنها به خاك مي افتادند تا كسب مخفيانهي قاريهاي مسلول را رونق ببخشند.هيچ كس نمي داند در آن روز نخست چه كسي تنهايي و ترس را احساس كرد؛ نخست چه كسي يار ديروزي را به انگشت به گزمهها نشان داد يا زير مشت گرفت؛ اما چهرهي رنجور مصدق در آستانهي دادگاه، دستي كه كاشاني به مهرباني به پشت زاهدي زد، هجوم شركتهاي نفتيي انگليسي- آمريكايي به ايران، كشف محل اختفاي فاطمي، لورفتن سازمان افسريي حزب توده، درج تنفرنامههاي رنگارنگ در روزنامهها و حتا تصوير چهرههاي پرخشم آنان كه تا دم مرگ بر اعتقاد خود پايفشردند، تجليي خود را در ناباوري و حيرت همهگاني يافت؛ ناباوري و حيرت مردمي كه ناگهان خود را هيچ يافتند و تكيهگاههاي خود را فروريخته. 28 مردادماه سال 1332 روز آغاز يك سقوط بود؛ روز ترس و آه؛ روز كوچك شدنِ آدمي.اوج شعر مهدي اخوان ثالث در چنين روزگاري نطفه بست؛ شعر او تبلور فرياد كساني بود كه با كوچكي پيوند نميتوانستند و بزرگيي دوبارهي كوچكشدهگان را نيز باور نداشتند؛ تبلور فرياد كساني كه عقربههاي آرزوهايشان با چنين جهاني همخواني نشان نميداد. شعر مهدي اخوان ثالث اندوه همهي جانها و هرزهگيي خاك جهان را پشتوانه داشت. او به هيچ چراغي دل نبست؛ نه چراغي و نه سواري. پهنهي برآمده از خيال او دورتر از آن بود كه دست يافتني بنمايد. مهدي اخوان ثالث از پرنده سوختهگيي بالها را باور داشت و از انسان بيسرانجامي را. چنين بود كه روزگار پس از كودتا را هيچ كس چون او نسرود.بعد از كودتاي 28 مردادماه سال 1332 واژهي شب، به مثابه نماد اختناق، در شعر بسياري نشست. نيما يوشيج به حضور شب چون كوچهگردي بيطرف شهادت داد؛ بيآنكه آن را ميرا يا مانا بينگارد: ”هست شب يك شبِِ دم كرده و خاك\رنگ رخ باخته است”. نادر نادرپور به زرديي دلفريب نور دل بست؛ هر چند كه به ناتوانيي خويش در ستيز با حريف اعتراف كرد: ”اندام من اندام شمعي واژگون است\كز جنگ با شب پاي تا سر غرق خون است\... \هر چندكه مي داند كه اين نور\از مرگ با او دورتر نيست\اما در اين غم نيز مي سوزد كه افسوس\از آن آتش ديرين كه در او شعله مي زد\ ديگر خبر نيست\ديگر اثر نيست”.اسماعيل شاهرودي در هنگامهي حضور يأسها و شكستها چشم آرزو فرو نبست: ”تنها من مانده ام\و چله نشيني يأسها و شكستها\...خرابه اين تنهايي را امّا\به جاي خواهم گذارد\...و خواهم پيمود\تنگه وحشتزايي را\كه در فاصله اكنون\و دنياي فرداست”. محمد زهري از مرگ اميدها خبر داد؛ از مرگ مردي كه تاوان دلبستگيهاي بيسرانجاماش را پرداخته بود: “آن مرد خوش باور كه با هر گريه، مي گرييد و با هر خنده، ميخنديد\...\ نوميدواري دشنه در قلبش فروبرده است\اينك به زير ساية غم، مرده است”. احمد شاملو كه تسليم يكسره به يأس را خوش نمي داشت، گاه خسته مي سرود كه: ”دست بردار، ز تو در عجبم\به در بسته چه مي كوبي سر”. گاه پنجره رو به دريا مي گشود كه: ”چله نشسته قُرق به ساحل اگر چند\با دل بيمار من عجب اميدي است”. گاه سلاح براي روز موعود دورِ سر ميچرخاند كه:”دخترانِ شرم\ شبنم\ افتادگي\رمه \... بين شما كدام\صيقل مي دهيد\سلاح آبايي را\براي\روز\انتقام”؟ گاه روز سبز را بشارت مي داد كه: ”روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد\و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت”. مهدي اخوانثالث امّا، نه روز ديگري را انتظار ميكشيد و نه چون يك شاهد بيطرف به شب مينگريست. او فتوا مي داد كه خاك جهان را جز سياهي رنگ ديگري بر پيشاني نيست؛ هر چند كه گاه عاصي از ستمِ كمرشكن، اسكندري طلب ميكرد و گاه خستهخاطردوست را به سفري بيفرجام فرا ميخواند.سال هاي 1320 تا 1332 ، سالهاي گريز رضاخان، پايان جنگ جهانيي دوم، ورود و خروج بيگانهگان، فرارروييي احزاب سياسي و نبرد مستمر براي كسب قدرت بود. اما بيش از همهي اينها، سالهاي تولد رؤياهاي مردمي بود كه پس از خوابي شانزده ساله چشم ميماليدند و در جستوجوي غبار سمضربههاي مركب سوار رهايي به هر سو نظر ميكردند. بقاياي گروه پنجاهوسه نفر خاك زندان را از شانه هاي خود تكانده و حزب توده را بنيان گذاشته بودند. محمد مصدق خشم مردم از جور تاريخيي بيگانهگان را نمادين ميكرد. افسران خراسان شتاب براي پيروزي را تجسم ميبخشيدند. جنبشهاي كارگري رؤياي جهاني خالي از طبقات را در سر ميپروردند. و هيچكس جز به رؤياها نميانديشيد.در آن سالها باور به تولد روزي ديگر، ايمان به توان خويش و حس بهبازيگرفته شدن در صحنهي سياسي، همهي ذهنيت مردمي را ميساخت كه به تغيير تقدير خويش چشم اميد داشتند. آن سالها، روزگار شوق و خيال معصومانه بود و جهان شعر فارسي هرگز نتوانست از خضوع در مقابل وسعت اين شوق و خيال شانه خالي كند.در آن سالها هوشنگ ابتهاج با نگاه به همسايهي شمالي كه تبلور همهي نيكبختيهاي سترگ شمرده مي شد، چنين سرود: ”در نهفت پردة شب دختر خورشيد\نرم مي بافد\دامن رقاصة صبح طلايي را”. سياوش كسرايي جان شاعر فردا را تصوير كرد؛ شاعري كه اندوه را خاطرهاي دور ميانگارد. يقين او به تولد سرايندهاي كه بر شعرهايش عطر گل نارنج مينشيند، بي خدشه بود: ”پس از من شاعري آيد\كه مي خندند اشعارش\كه مي بويند آواهاي خودرويش\ چون عطر سايه دار و ديرمان يك گل نارنج”. احمد شاملو به خشم ستمديدگان سلام كرد؛ به خون جوشان آنان كه عدالت را بشارت مي دادند: ”اكنون اين منم و شما...\و خون اصفهان\خون آبادان\و قلب من مي زندتنبور\ و نفس گرم و شور مردان بندر معشور\در احساس خشمگينم\ميكشد شيپور”.مهدي اخوانثالث نيز محوِ روزگارش بود. او در سال 1328 اميد پيروزيي رنجبران را پاي كوبيد: ”عاقبت حال جهان طور دگر خواهد شد\زبر و زير يقين زير و زبر خواهد شد\... گويد اميد سر از بادة پيروزي گرم\رنجبر مظهر آمال بشر خواهد شد”. در آن سالها، مهدي اخوانثالث طراح طرحي ديگر بود؛ مايل به برافكندن بنيان جهان: ”برخيزم و طرح ديگر اندازم \بنياد سپهر را براندازم\...هر جا كه روم، سرود آزادي\چون قافيه مكرر اندازم”. جان پراندوه و ديرباور او اما بسيار پيش از ديگران به استقبال روزهاي بد رفت. در پشت همهي فريادها و شعارها مردمي ايستاده بودند كه رخوتشان ديرپا بود و آرزوهايشان به لقمه ناني خريدني: ”ملت گاهي بخواب، گاهي بيدار\و آبروي خود نهاده در گرو نان\...\گاه گرفتار جلوه هاي دروغين\گاه بكف، پتك و داس، سركش و غصبان”. ترديد در دل مهدي اخوان ثالث جوانه زده بود؛ ترديد به معبر آرزوها:”ديگر بگو كدام خدا را كنم سجود؟\يا شيوة كدام پيمبر برم بكار”. مهر زردشت و مزدك و ماني و بودا بايد همان روزها به دل او نشسته باشد.بخش عمدهي شعر فارسي در سالهاي 1320تا 1357هجريي شمسي را ميتوان واقعيتِ مستحيل در ترفندهاي شاعرانه خواند؛ تصويركنندهي مراحل گوناگون يك نبرد در مقابل قدرت حاكم. در اين دوران همهي تشبيهها، استعارهها، نمادها، تغييرات دستوري، همهي هنجارشكنيها و قاعدهافزاييها (2) در خدمت شعر بيان بهكار گرفته شد؛ بيان چهگونهگي، چرايي و چهبايديي جهاني كه حضور قدرتمندان را خوش نميداشت. شعر بيان در تقابل با قدرت و بر مبناي باور به ارزشي همهگاني سروده ميشد. در اين نوع شعر، حسرت، ستايش و يا مرثيه تنها موقعيت اردوي خير در مقابل قدرت را استعاري ميكرد؛ موقعيت آرزو در مقابل نظم سياسي را.فضاي حاكم بر شعر فارسي در فاصلهي سالهاي 1320 تا 1357 را در قامتِ چهار واژه يا عبارت مي توان بازخواند: بشارت، يأس، سرگرداني و ستايش قهرمانان. سقوط رضاخان و اطمينان به توان انسان براي برپاييي جهاني ديگر در فاصلهي سالها 1320تا 1332 شعر بشارت را ساخته است؛ كودتاي 28مرداد ماه سال 1332 و باور به مرگ هميشه ي حماسه سازان در فاصله ي سال هاي 1332 تا 1341 شعر يأس را آفريده است ؛ ظهور دوباره ي مبارزان در صحنه و باور به کورسويي ديگر ، در فاصله ي سال هاي 1341 تا 1349 شعر سرگرداني را ساخته است ؛ نبرد سياهکل و شگفتي از توان ايثار انسان در فاصله ي سال هاي 1349 تا 1357 شعر حماسي را آفريده است . د مي به صداي مهدي اخوان ثالث در همه ي اين سال ها گوش فرا دهيم ؛ به صداي يأس و خسته گي .