پاورپوینت خاطره دانش آموزی (pptx) 16 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 16 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
I know its long - just read it!
We all know or knew someone like this!!
ترجمه ي فارسي در صفحات بعد!
One day, when I was a freshman in high school, I saw a kid from my class was walking home from school.His name was Kyle.It looked like he was carrying all of his books.I thought to myself, "Why would anyone bring home all his books on a Friday?He must really be a nerd."I had quite a weekend planned (parties and a football game with my friends tomorrow afternoon), so I shrugged my shoulders and went on. As I was walking, I saw a bunch of kids running toward him.They ran at him, knocking all his books out of his arms and tripping him so he landed in the dirt.
يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش كايل بود و انگار همهي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: ”كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما اين پسر خيلي بي حالي است!“
من براي آخر هفته ام برنامه ريزي كرده بودم. (مسابقهي فوتبال با بچه ها، مهماني خانهي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
His glasses went flying, and I saw them land in the grass about ten feetfrom him.He looked up and I saw this terrible sadness in his eyesMy heart went out to him. So, I jogged over to him as he crawled aroundlooking for his glasses, and I saw a tear in his eye.As I handed him his glasses, I said, "Those guys are jerks."He looked at me and said, "Hey thanks!" There was a big smile on his face.It was one of those smiles that showed real gratitude.I helped him pick up his books, and asked him where he lived. As it turned out, he lived near me, so I asked him why I had never seenhim before.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش ميدادم، گفتم: ” اين بچه ها يه مشت آشغالن!“
او به من نگاهي كرد و گفت: ” هي ، متشكرم!“ و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانهي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
He said he had gone to private school before now.I would have never hung out with a private school kid before.We talked all the way home, and I carried some of his books.He turned out to be a pretty cool kid.I asked him if he wanted to play a little football with my friends.He said yes.We hung out all weekend and the more I got to know Kyle, the more Iliked him, and my friends thought the same of him.Monday morning came, and there was Kyle with the huge stack of books again.I stopped him and said, "Boy, you are gonna really build some seriousmuscles with this pile of books everyday!" He just laughed and handed me half the books.
او گفت كه قبلا به يك مدرسهي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي اشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر كايل را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره كايل را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:“ پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!“ كايل خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
Over the next four years, Kyle and I became best friends.
When we were seniors we began to think about college. Kyle decided on Georgetown and I was going to Duke.I knew that we would always be friends, that the miles would neverbe a problem. He was going to be a doctor and I was going for business on a footballscholarship.Kyle was valedictorian of our class.I teased him all the time about being a nerd.He had to prepare a speech for graduation.I was so glad it wasn't me having to get up there and speak Graduation day.
I saw Kyle. He looked great.
He was one of those guys that really found himself during high school.
در چهار سال بعد، من و كايل بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. كايل تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
كايل كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من كايل را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.