Loading...

پاورپوینت درس سوم نگارش(3) پایه دوازدهم (نگارش ادبی(2) قطعه ادبی)

پاورپوینت درس سوم نگارش(3) پایه دوازدهم (نگارش ادبی(2) قطعه ادبی) (pptx) 13 اسلاید


دسته بندی : پاورپوینت

نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد اسلاید: 13 اسلاید

قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :

نگارش 3 درس اول - خاطره نویسی مقدمه: می گویند تا چیزی را از دست ندهی نمی فهمی چقدر برات مهم بوده! قصه ی منم شده قصه ی منچستر یونایتد وقتی که اسطوره خود «روی کین» از دست داد. در حال خواندن اخبار از تلتکست بودم که خواهرم گفت :پاشو برو خونه ی آقاجون منم گفتم :خبریه؟؟ بابغض گفت مگر نمیدانی؟آقاجون حالش خوب نیست منم بالحن خنده داری گفتم :برو باباآقاجون ماشالا هزار ماشالا انقدر پر انرژی هستن که تا۵۰سال دیگه هم عمر میکندبا ناراحتی گفت: برواجی ...خودم رابه خانه ی کوچک آقاجون رساندم وارد خانه که شدم خشکم زد!!وای خدای من!این همان مردی ست که صورت تپل و جوانی داشت؟ همان که به عمرش نمیخورد۹۰ساله باشد؟همان همان که تا حالا از دردی ننالیده؟؟وقتی حرف میزد صدایش نمی لرزید وقتی راه میرفت.. نه!الان دیگه نمیتواند راه برود..همیشه میگفت:که سعی کنیددر دل همه ی مردم جایی داشته باشید فرقی نمیکند بزرگتر باشید یا کوچکترحالا که توان راه رفتن دارید سری به آن که دلتان هوایش راکرده بزنید...مادر بزرگ سفره راانداخته بود..پاهایم سست شده بود رفتم گوشه ای نشستم که آقاجون سرش را بلند کردصدایش میلرزیداما از اشاره دستش میگفت که برم کنارسفره..مادرودایی جان آقاجون بردند تهران,همه چشم انتظار این بودیم که سر پا بیاد خانه..بالاخره مامان برگشت اما تنها!! چشمان شرمنده دایی جان حاکی از آن بود که دکتراآقاجون جواب کردن...حالا یک سال واندی میگذردهر بار که خانه حاج خانم میروم منتظر اینم که به محض ورودم آقاجون بگویددختر دخترمی؟منم باشیطنت بگم:ببخشیدشما؟اوهم با عصایش مرا بزنداما وقتی میروم میبینم حاج خانم چشم به در است انگار او هم منتظر است آقاجون از مسجد برگردد.. نتیجه: سعی کنیم تاعزیزانمان هستند قدرشان رابدانیم تا قصه ما قصه ی منچستر یونایتد نشودوقتی که همه کاره تیمش از دست داد. به این نتیجه رسید که اسطوره ش هافبک تدافعیش کین بودنه بکام ..الان ۱۲سال میگذرد خیلی هاجای بکام گرفتندو از آن بهتر بودند اما جای کین هنوزم که هنوزه خالیست! موضوع: دلی که زیر آوار جاماند! بار دیگر پلک هایم را روی یکدیگر گذاشته و به سرنوشت خود می اندیشم سرنوشتی که روزهای خوب گذشته را به روزگاری جگرسوز تبدیل کرد... آن روز همانند روز های دیگر از خواب بیدار شدم اما چه کسی می دانست چنین فاجعه ای در انتظار ماست...با صدای فریاد مادرم ب خود امدم همه جا در حال لرزشی سهمناک بود مبل ها به این طرف وان طرف حرکت میکردند و صدای شکستن ظرف های آشپزخانه را می شنیدم ناگهان صدای مادرم راشنیدم که فریاد می کشید علللیییی..کاملا به طرف آنها نچرخیده بودم که سقف از ناحیه کنار در بر سرم هجوم آورد گویا با من خصومتی قدیمی داشت و.. خانم خانم صدای مرا می شنوید اگه می شنوید انگشتتان را تکان دهید تمام قوای بدنم را جمع کردم وانگشت سبابه ام را به حرف بالا حرکت دادم، این یک معجزه است بیمار هوشیار است! چه بلایی به سرم آمده بود؟ چه اتفاقی دلیل این همه درد شده بود؟خواستم کلامی بگویم که بار دیگر از هوش رفتم. فاطمه فاطمه..این صدای خاله عزیزم بود که مرا نظاره گر بود. تمام نیرویم را جمع کردم تا بالاخره کلامی بگویم: چه اتفاقی افتاده مادرم...؟ چشمان زیبای خاله ام پر از اشک درخشید اما به خود مسلط شد وگفت: آنها خوب اند. با گذشت چند هفته بلاخره اجازه مرخص شدن از بیمارستان را یافتم به سمت خانه خاله ام حرکت کردیم.چرا اینحا آمدیم؟ به خانه ما برویم ،با اصرار های مکرر من و تلاش های بیهوده خاله ام به منزل ما رفتیم...خدااییییی من چنین چیزی غیر ممکن است چیزی جز خرابه در اطرافم نمی دیدم.فریاد کشیدم چه اتفاقی افتاده است چنین چیزی غیر ممکن است؟ گروه های امداد را دیدم به سمتشان دویدم:چه اتفاقی افتاده است؟ هم چون کودکی که منتظر شنیدن کلمه ای آرامبخش است تا آرام گیرد نظاره گر آنها بودم..اما سرپرست آنها شروع به سخن گفتن کرد: زلزله ای به وسعت۷/۵ریشتر کرمانشاه را لرزاند ! در روز...دیگر چیزی نمی شنیدم خدایا دیگر پاهایم توان حفظ وزنم را نداشت، ناگهان گروه امداد فریاد کشیدند چیزی پیدا کرده ایم! خدایا دیگر شانه هایم توان به دوش کشیدن این همه غم را ندارد..این جسم های پدر و مادر عزیزم بودند ک برادر کوچکم را در اغوش داشتند... ماه ها از حادثه دلخراش زلزله کرمانشاه می گذرد وتمام رسانه ها ومردم اعلام تاسف و همدردی میکنند اما آنها دلی را که زیر اوار جاماند درک نمی کنند آنها درد مادری که فرزندان عزیز خود را از دست داده است را درک نمی کنند، آنها غم پسر جوانی را که همسر خود را از دست داده است و با فریاد نام او را صدا می کند درک نمی کنند. نمی دانم چرا هنوز بدون نوازش های مادرم دست گرم پدرم و شیطنت های برادر کوچکم که فردا جشن تولد ۵ سالگی اش است نفس می کشم قلبم در سینه ام می تپد. به آرامگاه سه تن از عزیزانم نزدیک می شوم شاخه های گل رز را بر روی آنها می چینم با نگاه به خانه ابدی آنها به یاد خانه خودمان می افتم خانه ای که با شب بیداری های پدرم وتلاش های بی وقفه مادرم ساخته شده بود قطره های اشک بر روی گونه ام می غلتند. به خانه بد می گردم به قاب عکس خانوادگیمان به روی دیوار نگاه می کنم و بار دیگر چشمان را می بندم تا شاید در رویاهایم با دیگر نظاره گر آنها باشم. از پنجره به بیرون خیره میشوم،در زمینه آبی تیره آسمان دانه های سفید برف مانند پنبه هایی سپید از آسمان بر روی زمین می ریختند. گویی در آن بالا بالا ها گوسفندانی پروار را اصلاح می کردند و پشم های پنبه ای شان را میچینند و بر روی زمین می پاشند.همه این توصیفات چیزی را یادم می اندازد؛خاطره ای دور و تند و شیرین... کلاس سوم ابتدایی بودم؛کله شق و درس نخوان و بازیگوش کاملا متضاد با حال الانم... جمعه روزی زمستان سرد بود،از صبح که بیدار شدم ،بازی و تفریحم را شروع کردم تا ساعت چهار بعد از ظهر که برنامه کودک مورد علاقه ام شروع شد.تا ساعت هشت غروب مشغول تلویزیون نگاه کردن بودم؛تا اینکه مادرم به خانه آمد و چیزی گفت که کل بدنم را سر کرد.

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته