پیشینه و مبانی نظری در باب سازه دلبستگی (docx) 31 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 31 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
مبانی نظری در باب سازه دلبستگی
دلبستگي پيوند عاطفي هيجاني نسبتاً پايداري است كه بين كودك و مادر يا افرادي كه نوزاد در تعامل منظم و دائم با آنهاست، ايجاد مي شود. فرويد بر اين باور بود كه دلبستگي نوزاد به مادر به خاطر تغذيه و رفع نياز فيزيولوژيكي است.
تجربههايي كه نوزاد با مراقبش دارد در الگوهاي روابط وي با ديگران دروني سازي مي شوند و اين الگوي عملي دروني شده، تعيين كننده چگونگي مفهوم نوزاد از خود و ديگران است؛ مفهومي كه بعدها در روابط با ديگران تعميم مي يابد.
بررسي هاي اوليه در زمينه هاي سبكهاي دلبستگي از سوي آينزورث (1978) انجام گرفت و سه الگوي دلبستگي ايمن، نا ايمن – اجتنابي و دلبستگي نا ايمن اضطرابي – دو سو گرا شناسايي شد. بعدها مين و سولومون (1990) تعدادي از كودكان را كه در هيچ يك از 3 گروه قبلي قرار نمي گرفتند را بررسي كرده و آنها را در طبقه جديدي به نام دلبستگي نا ايمن بي سازمان – بي هدف جاي دادند.
با نظر اجمالي به دوره نوجواني به نظر مي رسد كه رفتار دلبستگي نوجوان از الگوهاي رفتار دلبستگي سنين پايين تر بسيار متفاوت و جدا است. به نظر مي رسد نوجوانان از روابط دلبستگي با والدين و يا ساير چهرههاي دلبستگي گريزان هستند.
بسياري از نوجوانان پيوندهاي دلبستگي با والدين را شبيه گرههايي تلقي مي كنند كه از پيوندهاي متشابه كه محكم و ايمن است جلوگيري مي كند. نوجوان براي آنكه بتواند در ساختن و هموار كردن مسير زندگيش به حمايت والدين بيش از حد متكي نباشد بايد به سوي خود مختاري حركت كند. رفتار نوجوان نسبت به چهرههاي دلبستگي ممكن است متعارض، مغشوش و متضاد به نظر برسد مگر آنكه اين رفتارها در بافت تغييرات تحولي دوره نوجواني در نظر گرفته شوند. ايجاد يك هويت و دستيابي به يك تعريف منسجم از خود، مهمترين جنبه رشد عمومي اجتماعي در دوره نوجواني است. انتخاب ارزشها، باورها و هدف هاي زندگي مهمترين مشخصههاي اصلي اين هويت را تشكيل مي دهند. هم در دوره نوجواني و هم در دوره جواني اين ارزشها، باورها و هدف هاي زندگي مورد تجديد نظر قرار مي گيرند. نوجوان در جستجوي پاسخ قانع كننده به موضوعات اساسي زندگي مانند ارزشها، نقشهاي اجتماعي، مذاهب، عقايد سياسي و اهداف حرفهاي است تا به او نظام فكري داده و تكيه گاه او در تصميم گيري ها و ارزش گزاري هاي مهم او باشد، بداند كيست، چه اهدافي دارد و نهايتاً يك فلسفه براي زندگي خود ايجاد كند (كالسنر، 1999، به نقل از رجب پور، 1386).
نظريه دلبستگي و روابط شخصي كه با تاثير تجارب اوليه بر رشد و ارتباط آن به كار كرد بعدي شخصيت مربوط است. فعاليتهاي باليني، بالبي بر اساس اين نظريه، نوزاد در حال رشد از مراحلي از رشد دلبستگي به افرادي كه از او مراقبت مي كنند به ويژه مادر مي گذرد. بالبي (1969) مدل منسجمي از پيوندهاي عاطفي بين مادر- كودك ارائه كرده و معتقد است كه اين پيوند داراي كنش حمايتي است به عبارت ديگر دلبستگي كودك به مادر و مكانيزم هاي رفتاري مرتبط با آن از كودك نابالغ حمايت كرده و شانس بقاي او را افزايش مي دهد براي برقراري پيوند عاطفي، مادر به پيام هاي كودك پاسخ داده و پريشاني او را مورد توجه قرار مي دهد. بر اساس تحقيقات لورنتس و هارلو(1986) به نقل از همز(1993) نيز روشن شد كه رابطه مادر/ مراقب – كودك الزاماً بر تغذيه استوار نيست. رفتار دلبستگي از نقطه شروع در كودك وجود دارد و به تدريج متنوع مي گردد و به چهرههاي معيني گسترش مي يابد و در تمام زندگي پابرجا مي ماند و تحت اشكال مختلف متجلي مي گردد (منصور و دادستان، 1376).
دلبستگي از يك مفهوم يوناني به نام stroge كه نوعي عشق بين والدين و كودك است گرفته شده است (اسپنسر1988 – به نقل از مداحي، 1383). واترز بيان مي كند كه دلبستگي رفتارهايي را شامل مي شود كه سبب نزديكي به نگاره دلبستگي است. اين رفتارها شامل توجه داشتن، لمس كردن، نگاه كردن، وابسته يا متكي بودن و اعتراض به طرد شدگي است (واترز، 1978 ؛ نقل از عارفي، 1383)
از ديدگاه اينزورث دلبستگي يك رابطه عاطفي بين كودك با فردي خاص است (اينزورث 1973). دلبستگي از نظر بالبي پيوند عاطفي پايداري است كه ويژگي آن گرايش به جستجو و حفظ مجاورت به شخص خاص به ويژه در زمان استرس است. (بالبي 1969/ 1982 – همان منبع).
دلبستگي، نوعي پيوند عاطفي است نه رفتار، زيرا اغلب رفتارهايي از اين نوع مي توانند در خدمت سيستم هاي رفتاري ديگر مانند اكتشاف گري و پيوند جويي نيز باشند. لذا روي آوردن به مراتب يا گريه كردن موقع ترك يك همبازي جديد لزوماً نشان دهنده دلبستگي كودك به مراقب يا همبازي نيست (كولين، 1996).
پيوند دلبستگي ، نوعي خاص از پيوندهاي متعددي است كه بالبي و اينزورث به آنها تحت عنوان پيوندهاي عاطفي اشاره كردهاند. در طول زندگي افراد مجموعه اي از پيوندهاي عاطفي – مهم شكل مي گيرند كه دلبستگي محسوب نمي شوند. دلبستگي نوعي از پيوندهاي عاطفي است كه با وجود داشتن ويژگي هاي مشترك با ساير پيوندهاي عاطفي، ويژگي هاي خاص خود را دارد كه آنرا از ساير پيوندهاي عاطفي مشخص مي كند. اينزورث(1989) ملاكهاي مشترك پيوندهاي عاطفي و ملاك متمايز كننده دلبستگي از ساير پيوندهاي عاطفي را اينچنين ذكر مي كند: ملاكهاي مشترك عبارتند از:
پيوند عاطفي پايدار مي باشد كه از همراهي يا كمك خواستن از شخص ديگر حاصل مي گردد.
پيوند عاطفي، فردي خاص را درگير مي كند (نگاره دلبستگي) كه با هيچ كس ديگر قابل مقايسه نيست. (بالبي، 1979).
پيوند عاطفي داراي اهميت هيجاني است.
فرد مي خواهد مجاورت و تماس با آن شخص را حفظ كند.
فرد به هنگام جدايي عمدي از آن فرد رنجيده مي گردد و متألم مي شود.
ملاك متمايز كننده دلبستگي از ساير پيوندهاي عاطفي اين است كه در دلبستگي فرد در رابطه و پيوند با نگاره دلبستگي به جستجوي امنيت و آرامش مي پردازد.
اگر نگاره دلبستگي در دسترس باشد؟ در صورت نياز به امنيت و آرامش، نگاره دلبستگي در اولويت قرار دارد. فقدان نگاره دلبستگي براي كودك احساس مي شود و هيچ كس ديگري جاي خالي او را پر نمي كند.
اگر امنيت مورد نظر تأمين شود. دلبستگي ايمن و اگر امنيت ايجاد نشود كودك نا ايمن خواهد گشت. اين جستجوي امنيت از مجاورت با نگاره دلبستگي ويژگي منحصر به فرد دلبستگي است. (كسيدي، 1999). بايد بين مفاهيم وابستگي و دلبستگي نيز تمايز قائل شد. اگر چه بين مفاهيم دلبستگي و وابستگي همپوشي هايي وجود دارد، اما پژوهشهاي اخير روشن نمودهاند كه اين سازهها يكسان نيستند (لايوزلي و همكاران، به نقل از مداحي، 1383).
در هفتههاي نخست زندگي، بدون ترديد نوزاد به خدمات مادر وابسته است اما هنوز به مادر دلبسته نشده است. در حالي كه يك كودك 3-2 ساله با ورود فرد ناآشنا رفتار دلبستگي به مادر را نشان مي دهد و به مادر دلبسته است، نه وابسته.
كلمه وابستگي به اندازه و حدي كه فرد براي حياتش به ديگري متكي است، اشاره دارد. و بنابراين يك منشأ كنشي دارد، در حالي كه دلبستگي به شكلي از رفتار اشاره دارد كه كاملاً توصيفي مي باشد (بالبي، 1969). همانگونه كه لاپوزلي و همكاران (1990) متذكر شدهاند؛ رفتار دلبستگي به هر نوع رفتاري اشاره دارد كه پيامد آن، دستيابي به فرد مورد علاقه يا حفظ مجاورت است.
بالعكس رفتارهاي وابستگي به طور مستقيم به سوي فردي خاص معطوف نيستند و با افزايش احساس ايمن در نتيجه مجاورت با نگارههاي دلبستگي مرتبط نمي باشند و رفتارهاي تعميم يافتهتري مي باشند كه هدف آنها جلب كمك، هدايت و تأييد ديگران است (به نقل از مداحي، 1383).
اگرچه بالبي نخستين كسي نبود كه مفهوم دلبستگي را به ادبيات روان شناسي تحولي معرفي كرد، بدون شك نخستين روانشناسي بود كه دلبستگي را به منزله يك نياز نخستين با پايه زيستي مطرح كرد. از نظر او دلبستگي نتيجه ارضاي سائق نخستين گرسنگي كه بر اساس همخواني حضور مادر با لذت حاصل از كاهش تنش به علت ارضا سائق گرسنگي توجيه مي شود نيست (فرويد، 1910/ 1957، سيرز، مكوبي ولوين، 1959 به نقل از عارفي، 1383).
در واقع دلبستگي خود نياز اوليهاي است كه تحت شرايط فشار زاي تكاملي شكل مي گيرد (كسيدي، 1999- به نقل از عارفي، 1383). واكنش اصلي آن محافظت از انسان است. بالبي در توضيح كنش محافظتي رفتار دلبستگي عنوان مي كند كه انسان در طول دوره تكامل همواره در معرض خطرات گوناگوني بوده است. (بالبي 1982، به نقل از همان منبع) گرايش غريزي به حفظ تماس و نزديكي با نگارههاي دلبستگي شانس فرد را براي زنده ماندن و توليد مثل زياد مي كند (بالبي، 1982- به نقل از همان منبع)
2-6-1- مؤلفه هاي اصلي دلبستگي
هايند (1982) سه مفهوم را كه با هم ارتباط دارند، تشخيص داده است.
الف) دلبستگي: اين جز مبتني به روان تحليل گري است: دلبسته ايمن بودن احساس در امان بودن و ايمني است دلبسته نا ايمن بودن منجر به وابستگي مي شود.
ب) رفتار دلبستگي: اين جزء رفتاري است. احساسات دلبستگي باعث مجاورت مي شود. هولمز (1993) آن را "نظريه فضايي" (فاصلهاي) ناميده است به دليل آنكه دلبستگي ها مجاورت و همچنين توانايي اكتشاف را القا مي كنند چرا كه اساسي براي حفاظت شخص از خطرات را تهيه كردهاند.
ج) نظام رفتاري دلبستگي: اين جز شناختي، الگوي ذهنياي است كه فرد از ارتباط با ديگران دارد. نظريه دلبستگي به همان نسبت كه از فرضيه اولیه محروميت مادر فاصله مي گيرد، بر فرآيندهاي درون شخصي ايجاد كننده دلبستگي ها بخصوص بر تمايل فطري نوزاد براي جستجوي دلبستگي و برانگيختن پاسخهاي مراقبت كننده از طريق آزاد كنندههاي رفتاري اجتماعي، متمركز مي شود (فلانگان، 1999 ؛ به نقل از مزرعه شاهي، 1384).
2-7- مباني روان پويشي نظريه دلبستگي:
زير بناي مفهوم دلبستگي، در واقع همان نظريه روابط موضوعي است. پايه اين نظريه تجسم خود و والدين است كه در دوران كودكي تحول يافته و در روابط نزديك آينده فرد اثر مي گذارند. اگر در ماههاي اوليه زندگي كودك، كشاننده هاي دهاني (نهاد) به طور مرتب و منظم ارضاء شوند، اين انتظار در كودك به وجود مي آيد كه نيازها قابل ارضاء مي باشند و درماندگي ناشي از عدم ارضاي نيازها براي مدتي طولاني تداوم پيدا نمي كند. بعد از اينكه كودك 2-3 ماهه شد والدين متوجه مي گردند كه در اين مرحله هنگامي كه كودك گرسنه يا خسته است گريه ناشي از ناراحتي او كمتر مصرانه است كودك بتدريج در مي يابد كه چه كسي مسئول ارضاي نيازهاي دهاني اوست. اين آگاهي كمكم تبديل به وابستگي به آن فرد خاص مي شود و سپس محبت، دلبستگي و اعتماد او را سبب مي شود (فوگل، 1997 ؛ به نقل از عارفي، 1383).
طرفداران ديدگاه روان پويشي معتقدند كه نخستين روابط كودك، پايه و اساس شخصيت او را تشكيل مي دهد. اگر چه آنها در اين ايده كه حدود 12 ماهگي تقريباً همه كودكان به سمت يك پيوند قوي با چهره مادر تحول مي يابند، توافق دارند، اما درباره ماهيت و منشأ اين ارتباط با يكديگر توافق ندارند.
از ادبيات روان پويشي دو نظريه مهم در مورد ماهيت و منشأ پيوند كودك با مادر مي توان استنباط كرد:
كودك داراي نيازهاي جسماني به خصوص نياز به غذا و احساس گرماست كه بايد ارضاء شود به همين دليل او به چهره مادر علاقمند شده و به او دلبسته مي شود زيرا مادر عامل ارضاي نيازهاي ضروري اوست. كودك به زودي ياد مي گيرد كه مادر در منشأ ارضاء و خشنودي است. بالبي اين نظريه را نظريه كشاننده ثانوي مي نامد.
در كودك يك آمادگي دروني براي ارتباط دادن خود با يك پستان انساني، مكيدن و تصاحب آن وجود دارد. در اين مرحله كودك ياد مي گيرد كه به آن پستان دلبسته شود، در آنجا مادري وجود دارد و بنابراين به او نيز مرتبط و وابسته مي شود. بنابراين بر طبق ديدگاه روان پويشي نيازي كه كودك به ارضاي دهاني از طريق مكيدن دارد موجب مي شود كه او به پستان ارضاء كننده مادر و در نهايت خود مادر نيز دلبستگي پيدا كند(بالبي، 1969 ؛ به نقل از عارفي، 1383).
2-8-نظريه يادگيري
در نظريه يادگيري، رفتارهاي دلبستگي توسط فرآيند پيچيدهاي از تقويت هاي متقابل ايجاد مي شود. اين نظريه در موقعيتهايي كه مراقب و كودك در مجاورت هم هستند بيشتر بر رفتارهاي قابل مشاهده تمركز مي يابد. در رابطه دو جانبه مادر – كودك، مادر يا مراقب در پي تقويت مثبت از سوي كودك است. مثلاً وقتي والدين كودك را از زمين بلند مي كنند، انتظار دارند كه كودك آرام شده و لبخند بزند. يا هنگامي كه آنها به كودك غذا مي دهند، انتظار شنيدن صداهايي حاكي از رضايت دوستانه از سوي كودك را دارند. چنانچه اين تقويت هاي مثبت از سوي كودك رخ دهد، فراواني اعمال والدين در آينده، افزايش مي يابد. در نتيجه اين افزايش به نوبه خود موجب آرام شدن كودك، لبخند و احساس رضايت در او مي گردد(كيرنز، 1979 ؛ به نقل از حميدي، 1382).
در نظريه رفتار گرايان، گرسنگي، تشنگي و درد سائق هاي اوليه ناميده مي شوند.
بر اين اساس آب و غذا براي كودك گرسنه تقويت كننده اوليه محسوب مي شود. مراقب (مادر) از طريقي تداعي با ارضاي سائق هاي اوليه، به عنوان چهرهاي كه همواره موجب كاهش سائق هاي اوليه از جمله گرسنگي و تشنگي مي شود، تقويت كننده ثانوي مي شود. اما بتدريج وجود مادر براي كودك ارزشمند شده و در نتيجه كودك از آن پس نه فقط به هنگام برانگيختگي سائق هاي اوليه در پي اوست، بلكه در كودك نيازي اكتسابی براي مجاورت و نزديكي به مادر ايجاد مي گردد.
2-9- نظريه تحول شناختي
طبق اين نظريه تا وقتي كه كودك نتواند يك شخص خاص را بشناسد و از ديگران متمايز كند، نمي تواند يك دلبستگي خاص برقرار نمايد. بعدها هنگامي كه كودك اين تواناييها را به دست آورد، ممكن است هنوز نتواند تشخيص دهد كه هنگامي كه فرد از ديد وي خارج است هنوز هم وجود دارد. شكل گيري پديده پايداري شي، يا شي دائم در ذهن كودك يك مرحله جديد در رفتار دلبستگي به وجود مي آورد(شافر، 1977 ؛ به نقل از حميدي، 1382).
بنابراين شايد تصادفي نباشد كه دلبستگي ها نخستين بار در سن 9-7 سالگي ظاهر مي شوند، دقيقاً زماني كه كودكان به مرحله چهارم حسي – حركتي پياژه وارد مي شوند؛ زماني كه آنها شروع به جستجو و يافتن چيزهايي مي كنند كه ديدهاند و كسي از آنها پنهان كرده است(شافر، 2000، به نقل از حمیدی).
لستر و همكاران(1974) فرضيه شافر را با ارائه آزمون شيء دايم پيش از اينكه كودكان را در معرض جدايي كوتاه مدت از مادران، پدران و يك غريبه قرار دهند، مورد بررسي قرار دادند. آنها دريافتند كه فقط كودكان نه ماهه كه در پايداري شيء امتياز بالاتري را بدست آوردند (زير مرحله چهار و يا بالاتر) به هنگام جدايي از مادرشان اعتراض شديدي نشان دادند. اين يافتهها نشان مي دهد كه زمان بندي اين نقطه عطف با اهميت هيجاني تا حد زيادي به دستيابي كودك به مفهوم پايداري شي مرتبط است(شافر، 1977 ؛ به نقل از حميدي، 1382).
2-10- نظريه كردارشناسي
جالبترين و موثرترين تبيين براي دلبستگي هاي اجتماعي توسط كردار شناسان پيشنهاد شده است كه واجد محتواي تكاملي ممتازي است. يك مفروضه بنيادي نظريه كردار شناسي اين است كه همه انواع از جمله انسانها، با شماري از گرايشهاي فطري متولد مي شوند كه براي بقاي آنها ارزش حياتي دارند.
براي نخستين بار اسپالدينگ (1873؛ به نقل از شافر، 2000) متوجه شد كه جوجه اردك ها تقريباً هر شي متحركي را به مجرد بيرون آمدن از تخم دنبال مي كنند. لورنز (1937، به نقل از شافر، 2000) همين پاسخ دنبال كردن را در جوجه غازها مشاهده نمود، رفتاري كه وي نقش بندان ناميد و سه ويژگي آنرا به شرح زير بيان كرد:
خودكار است (پرندگان خردسال نياز به آموزش ندارند)
در يك دوره نسبتاً محدود و معين و پس از بيرون آمدن از تخم به اين عمل مي پردازد.
برگشت ناپذير است (وقتي پرنده شروع به دنبال كردن شيء بخصوص نمود، به آن متصل خواهد ماند).
آنگاه لورنز به اين نتيجه رسيد كه نقش بندان يك پاسخ سازشي است. پرندگان خردسال در صورتی ادامه حيات خواهند داد كه در كنار مادرشان باقي بمانند تا به غذا برسند و از عهده محافظت برآيند و آنهايي كه از مادر دور شوند ممكن است از گرسنگي بميرند، يا طعمه شكارگران شوند و بنابراين در انتقال ژنها به نسلهاي آينده ناكام مي مانند. طي فرآيند تكاملي بين نسلي، پاسخ نقش بندان نهايتاً به يك ويژگي پيش سازمان يافته دروني تبديل مي گردد كه پرنده خردسال را به مادرش متصل مي سازد و بخت او را براي بقا افزايش مي دهد (شافر، 1996 ؛ به نقل از حميدي، 1382). هارلو (1958) مشاهده كرد كه بچه ميمونها در زمان استرس و تغذيه، مادر نرم و راحت را به مادر سيمي و سخت ترجيح مي دهند. هم چنين در مشاهدات انساني، هارلو دريافت كه كودكان ممكن است به كساني دلبسته شوند كه آنها را تغذيه نمي كنند.
طبق ديدگاه كردار گرايان بزرگسالان برخي از انواع پاسخهاي مراقبتي را به ارث بردهاند. اين پاسخها در حضور كودكان آشكار مي شوند، كودكان نيز ذاتاً به سمت جنبه هايي از مراقب جذب مي شوند (حميدي، 1382).
2-11- نظريه دلبستگي بالبي
خطوط اصلي پژوهش بالبي بر پيوند عاطفي بين مادر (يا جانشين او) و كودك تاكيد دارد (كالان و نولر، 1994 به نقل از عارفي، 1383). اگر چه نوزادان انسان همانند جوجه اردك ها به نقش بندي و تقليد از مادرشان نمي پردازند، بالبي (1969) معتقد است كه كودكان انسان شماري از رفتارها را به ارث مي برند كه به آنها در حفظ تماس با ديگران و برانگيختن مراقبت از سوي آنها ياري مي رساند. بالبي هم چنين معتقد است كه بزرگسالان به همان اندازه از نظر زيست شناختي مستعد واكنش نشان دادن در تبادل رفتارهاي نشانهاي كودكاند كه كودك در بروز دادن آنها. در حقيقت براي والدين دشوار است كه گريه يا فرياد از روي اضطراب كودك را ناديده بگيرند يا از لبخند كودك لذت نبرند. بنابراين نوزاد انسان و مراقبان او ظاهراً به گونهاي تكامل يافتهاند كه آنها را براي واكنش مناسب در برابر يكديگر و شكل دادن دلبستگي هاي نزديك و صميمانه مستعد مي سازد. بدين ترتيب كودكان امكان مي يابند تا به بقايشان ادامه دهند(شافر، 1996- به نقل از حمیدی، 1382).
2-12- نظريه دلبستگي باولبي
وي در قلمرو روانشناسي مرضي به توصيف واكنش هايي در كودكان (با الهام از آثار هارلو) نسبت به جدايي از مادر پرداخت. وي با مطالعه بر روي كودكان 13 تا 32 ماههاي كه براي مدتي طولاني (بيش از سه ماه) از مادر خود جدا شده بودند، يك رشته الگوهاي رفتاري قابل پيس بيني در مراحل متوالي سه گانه اي را به شرح زير توصيف كرده است. مراحلي كه پيامد ناپديد شدن مادر و تنها ماندن كودكی است. باولبي واكنش نسبت به جدايي را مبناي واكنش هاي ترس و اضطراب در انسان مي داند(منصور و دادستان، 1376).
مرحله اعتراض: كه در آن كودك با گريه، ناله، فراخواني و جستجوي مادر اعتراض خود را نشان مي دهد.
درماندگي: كه در آن كودك اميد خود را براي بازگشت مادر از دست مي دهد.
گسستگي: كه در آن كودك از نظر هيجاني خود را از مادر جدا مي كند. به اعتقاد باولبي اين مرحله با احساس دوگانه نسبت به مادر همراه است؛ كودك هم مادر را مي خواهد و هم به خاطر ترك كردن او از دست وي خشمگين است.
چنين مشاهداتي باولبي را متقاعد كرد كه نمي توان بدون توجه نزديك به پيوند مادر و كودك، رشد را فهميد. اين پيوند چگونه شكل مي گيرد؟ چرا آن قدر مهم است كه اگر گسيخته شود نتايج شديد حادث مي شود؟ باولبي در جستجوي يافتن پاسخ ها به كردارشناسي روي آورد و نظريه دلبستگي را كه بي شك يكي از برجستهترين دستآوردهاي روانشناسي معاصر است، بنا نهاد.
باولبي با استفاده از دستآوردهاي كردارشناسي نظريه هاي سيبرنتيك و اطلاعات، روان تحليل گري، روانشناسي تجربي، نظريه هاي يادگيري، روانپزشكي و رشته هاي مرتبط پايه هاي نظري و سر فصل هاي اصلي نظريه دلبستگي را در مجموعه سه جلدي معروف خود، "دلبستگي و فقدان" (دلبستگي، 1969 ؛ جدايي، 1973 ؛ فقدان، 1980) ارايه كرد.
اين نظريه تاثيرات گسترده و عميقي روي مطالعات تحول كودك به جا گذاشته و كاربردهاي فراواني در زمينه هاي مختلف روانشناسي و روانپزشكي يافته است. مفهوم محوري و اصلي اين نظريه به توضيح و تشريح اين نكته مي پردازد كه چگونه نوزاد از نظر هيجاني نسبت به شخصي كه وظيفه مراقبت و نگهداري از وي را بر عهده دارد، دلبسته شده و نيز چگونه هنگامي كه از اين شخص جدا مي شود، دچار تنش و تنيدگي مي شود. تمايل كودك به برقراري نوعي رابطه نزديك با افرادي معين و احساس امنيت بيشتر در حضور اين افراد دلبستگي ناميده مي شود. در واقع دلبستگي پيوند عاطفي نسبتاً پايداري است كه بين كودك و يك يا تعداد بيشتري از افرادي كه نوزاد در تعامل منظم دائمي با آنها است، ايجاد مي شود. در ايجاد و تعيين كيفيت اين پيوند عاطفي دو مفهوم قابل دسترس بودن و پاسخ دهنده بودن تصوير مادرانه نقش يگانه و منحصر به فردي را ايفا مي كند. زندگي نوزاد انسان حول محور يك شخص خاص كه قابل دسترس است و منظماً به نيازهاي مراقبتي او پاسخ مي دهد، مي چرخد و بدين ترتيب رفتار جستجوي مراقبت نوزاد با پاسخدهي منظم تصوير مادرانه تكميل ميشود و در واقع اين رفتار جستجوي مراقبت نوزاد است كه دلبستگي ناميده مي شود (باولبی، 1980 ؛ به نقل از ميرنوش، 1383).
اصلاح پيوستگي گاهي به صورت مترادف با دلبستگي به كار مي رود، اما در واقع آن دو پديدههاي متفاوتي هستند. اين اصطلاح به احساس مادر نسبت به كودك خود اطلاق مي شود و با دلبستگي فرق دارد، چون مادر طبيعتاً به عنوان منبع امنيت به كودك خود متكي نيست، پیوستگی رفتاريست كه از شرايط دلبستگي است (باولبی، 1980 ؛ به نقل از ميرنوش، 1383).
باولبي رابطه دلبستگي بين مراقب و كودك را داراي چهار ويژگي مي داند: حفظ مجاورت، پايگاه ايمن، بهشت امن و پريشاني حاصل از جدايي.
كوشش كودك جهت حفظ مجاورت براي اين است كه همواره در كنار مراقب بماند چون در صورت جدا شدن از مراقب دچار تنش و عدم امنيت مي شود. همچنين كودك از مراقب به عنوان پايگاه ايمني بخش استفاده مي كند تا در رفتارهايي مانند اكتشاف محيط اطراف و تمرين مهارتهاي شناختي و رشد مهارتهاي حركتي شركت جويد؛ بعلاوه كودك از مراقب به عنوان بهشت امني براي آسايش، حمايت و اطمينان خاطر، هنگامي كه احساس ترس يا غم مي كند، بهره مي جويد. دسترسي كودك به اين خصايص، سبك دلبستگي اوليه او را مشخص مي نمايد. در رابطه با مراقب، كودك مي آموزد كه آيا مي تواند به در دسترس بودن و پاسخ دهنده بودن مراقب اطمينان داشته باشد يا خير؟ اين تجربه هيجاني اوليه، پايه چيزي است كه باولبي آن را مدل كاري دروني مي نامند (هيزن و شيور، 1994 ؛ به نقل از ميرنوش، 1383).
وقتي كه مراقب در نزديكي كودك است احساس امنيت و عشق را در كودك بر مي انگيزد. با اين احساس امنيت معمولاً كودك رفتاري بازيگوشانه و مستقلانه از خود نشان مي دهد كه در كشف محيط اطراف نمايان مي شود. ولي اگر كودك توجه كافي و همچنين پاسخگويي و مجاورت مراقب را دريافت نکند، كمتر امنيت و اعتماد را حس و تجربه مي كند و در خطر شكل دادن دلبستگي نا ايمن است (بالبي،1980).
به عقيده باولبي (1980)، كودكان در نتيجه تجربيات خود در طول رشد، پيوند و دلبستگي عاطفي با ثباتي با مراقب خود برقرار مي سازند كه به هنگام غيبت مراقب يا پرستار مي توانند با توسل به بازنمايي دروني اين دلبستگي و پيوند، به نوعي احساس ايمن دست يابند. اين بازنمايي دروني يا همان مدل كاري دروني شامل انتظارات، باورها و احساساتي است كه در طول كودكي فرد بواسطه پاسخگو بودن مراقب شكل گرفته و بعدها در روابط نزديك ديگر از طريق باورهاي فرد از خود، ديگران و دنياي اجتماعي آشكار و منتقل مي شود (ديل، النيك، بوربوولابووي، 1998 ؛ به نقل از ميرنوش، 1383) در اين صورت درك فرد از خود به عنوان فردي است كه ارزش عشق و احترام را دارد و از نظر ديگران قابل اعتماد و تكيه است؛ و هم چنين درك او از دنياي اجتماعي به صورت دنيايي قابل اعتماد و اصولي مي باشد. چنين بازنمايي دروني سالمي، يك پايگاه امن براي زمان هاي دوري از منبع دلبستگي فراهم مي سازد.
رفتهرفته اين بازنمايي دروني جز مهمي از شخصيت مي شود كه به عنوان الگوي واقعي دروني از دلبستگي يا يك رشته انتظارات درباره در دسترس بودن منابع دلبستگي و احتمال كسب حمايت در مواقع رويارويي با فشار و ناكامي عمل مي كند و در نتيجه اين تصوير يا الگوي ذهني، احتمالاً كليه روابط صميمانه آينده فرد را از كودكي تا بزرگسالي هدايت مي كند (برترتون، 1992). بايد به اين موضوع نيز توجه داشت كه در تحول نظريه دلبستگي، باولبي تحت تاثير فرضيه فرويد از روابط اوليه كودك- والد قرار گرفت و از اين روند به عنوان عنصري اساسي در تبيين رابطه عاشقانه در سنين بزرگسالي استفاده به عمل آورد (واترز و همكاران، 1991).
2-14- سبك هاي دلبستگي از ديدگاههاي مختلف
جان باولبي روانكاو بريتانيايي (1990- 1907) براي نخستين بار مفهوم دلبستگي را به كار برد. مفهوم محوري و اصلي اين نظريه به توضيح اين نكته مي پردازد كه چگونه نوزاد از نظر هيجاني به شخصي كه وظيفه مراقبت و نگهداري از وي را بر عهده دارد، دلبسته مي شود و هنگام جدايي از اين شخص دچار تنش مي شود. زندگي انسان حول محور يك شخص خاص كه قابل دسترس است و منظماً به نيازهاي مراقبتي او پاسخ مي دهد، مي چرخد و به اين ترتيب رفتار جستجوي مراقبت نوزاد با پاسخدهي منظم تصوير مادرانه تكميل مي شود و در واقع اين رفتار جستجوي مراقبت نوزاد است كه دلبستگي ناميده مي شود. پس از آن، آينس ورث و همكارانش با انجام يكسري مطالعات آزمايشي، كودكان 1 تا 2 ساله را در موقعيت ناآشنا قرار دادند و بر اساس نوع پاسخ آنان در رويارويي با اين موقعيت (موقعيتي كه نخست والد براي مدت كوتاهي اتاق را ترك مي كند و كودك با يك بزرگسال غريبه تنها مي شود و سپس والد دوباره باز مي گردد) كيفيت دلبستگي آنها را طبقه بندي كردند و سه نوع سبك دلبستگي ايمن، اجتنابي، مضطرب – دو سوگرا را تشخيص دادند. بارثولوميوو هوروويتز چهار سبك دلبستگي را بر اساس دو محور اضطراب و اجتناب عنوان كردند. به باور ايشان در بعد اجتناب، ترس و نفي دو حد انتهايي پيوستار را تشكيل مي دهند و در واقع دو نوع اجتناب يعني اجتناب ناشي از ترس از ديگران و اجتناب ناشي از نفي ديگران وجود دارد. ايشان لغت اجتناب را برداشتند و دو گروه ترسان و نفي كننده را جايگزين ساختند. در مورد بعد اضطراب نيز چنين عنوان كردند كه در اين بعد ايمني و دلمشغولي دو حد انتهايي را تشكيل مي دهند و لغت مضطرب را با دلمشغول جايگزين ساختند. به اين ترتيب چهار سبك دلبستگي مفروض ايشان عبارتند از: دلبستگي ايمن، دلبستگي دلمشغول، دلبستگي ترسان و دلبستگي نفي كننده.
نوع سبكهاي دلبستگي در اين نظريه بر اساس محور اضطراب و اجتناب و يا مدل كاري مثبت و منفي از خود و ديگران (مادر) حاصل مي شود. در اين فصل طرح الگوي دو بعدي و چهار سبك دلبستگي آمده است. در آنجا ملاحظه مي شود كه افراد ايمن داراي مدل مثبت از خود و ديگران و همچنين در بعد اضطراب و اجتناب داراي اضطراب و اجتناب كم مي باشند. افراد دلمشغول داراي مدل مثبت از مادر و مدل منفي از خويشتن مي باشند. همچنين داراي اجتناب كم و اضطراب زياد هستند. در مورد افراد نفي كننده و ترسان هم به همين ترتيب مي توان مشاهده كرد كه افراد نفي كننده داراي اضطراب كم و اجتناب زياد هستند؛ در حاليكه افراد ترسان علاوه بر اجتناب زياد، اضطراب زيادي را هم تجربه مي كنند و مدل كاري از خود و ديگران منفي است؛ بر خلاف افراد نفي كننده كه مدل كاري از خودشان مثبت است (ميرنوش، 1383).
2839720195580اجتناب كم 00اجتناب كم 316293542418000
1270635280035ايمن00ايمن3512820280035دلمشغول00دلمشغول
5128260139700اضطراب زياد00اضطراب زياد118110142875اضطراب كم00اضطراب كم
441325334010اجتنابگر نفي كننده00اجتنابگر نفي كننده952506984002731135334010اجتنابگر ترسان00اجتنابگر ترسان
2801620184785اجتناب زياد00اجتناب زياد
2588260281305مدل مثبت ديگران00مدل مثبت ديگران
1280795371475ايمن00ايمن3558540371475دلمشغول00دلمشغول31299153937000
136525361950مدل مثبتخويشتن00مدل مثبتخويشتن5012055314325مدل منفي خويشتن00مدل منفي خويشتن
424180425450اجتنابگر نفي كننده00اجتنابگر نفي كننده723909270900
357695529845اجتنابگر ترسان00اجتنابگر ترسان
263207591440مدل منفي ديگران00مدل منفي ديگران
2-15- انواع سبك هاي دلبستگي
2-15-1- سبك دلبستگي ايمن
منظور از ايمني در دلبستگي، داشتن ارتباط نزديك و پيوند عاطفي با شخص خاص است و نشان دهنده اين است كه كودك به دسترس پذيري، پاسخگو و پذيرا بودن منبع دلبستگي خود اعتماد دارد. بررسي هاي نشان داده است، كودكان ايمن داراي والديني حساس هستند كه بدون قيد و شرط به آنها آرامش مي دهند، به آنها كمك مي كنند تا به كاوشگري و جست و جو بپردازند و نسبت به خواسته هاي كودكان پاسخگو هستند (ايزابلاوبسكي، 1991 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384).
ايمني در بزرگسالي با قابليت دسترسي به والدين بستگي ندارد، بلكه اعتمادي كه بزرگسال به مسئوليت پذيري والدين خود دارد بسيار مهم است. افراد ايمن از خود، گرمي و صميمت نشان مي دهند. همچنين به جنبه هاي مثبت و منفي خود هشياري كامل دارند و در اكتشاف گري جسور و ريسك پذيرند (سيري و كوبك، 1998 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384).
در اين افراد خصومت و اضطراب كمتر و انعطاف پذيري بيشتري قابل مشاهده است و در كل با دنياي اطراف و هيجانات دروني خود همساز و سازگارند و از هماهنگي بيشتري با واقعيت برخوردارند (كسيدي، 1989 ، به نقل از فيروزي، 1380). اين افراد در اوان كودكي از والدين به عنوان اساس ايمني بخش براي اكتشاف محيط استفاده مي كنند و در تجديد ديدار مادر در موقعيت غريبه به احساس آرامش و ايمني دست مي يابند و بلافاصله به اكتشاف و بازي مستقلانه مي پردازند و در اكثر موقعيتها احساس ايمني دارند (كسيدي و ماروين، 1990 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384).
كولين(1996) معتقد است كه بزرگسالاني كه ايمن هستند يادآوري و بحث در مورد تجارب دلبستگي خود را آسان ارزيابي مي كنند. اين افراد برای روابط دلبستگي خود ارزش قائلند و معتقدند كه دلبستگي ها و تجارب مرتبط با آنها، شخصيت آنها را تحت تاثير قرار داده است. افراد داراي دلبستگي ايمن از روابط موزون و رضايت بخش و توأم با صميمت طولاني تر برخوردارند در بزرگسالي حتي بعد از اينكه، دلبستگي هاي جديد شكل مي گيرد، دلبستگي ها به والدين نيز ادامه مي يابد و ممكن است بعداً نقشها در روابط دلبستگي معكوس گردند. فرزند بالغ ممكن است كه پايه ايمني براي والدين پير خود گردد.
ديويد و همكاران (1999) در مورد اين سبكهاي دلبستگي بيان مي دارند: افراد داراي دلبستگي ايمن و خودكار يك تعادل ذهني بين تجارب خوب و بد خود برقرار مي كنند آنها ارتباط بين تجارب گذشته و حال را تشخيص مي دهند روابط صميمي خود را ارج مي نهند و خود را افرادي استوار و قوي توصيف كرده و تا درجات بهنجاري از آسيب هاي هيجاني را تحمل مي كنند. كسيدي (1998) در مورد ويژگي اين افراد مي گويد: بزرگسالان ايمن تجسمي مثبت و حمايت گر از منبع دلبستگي دارند. اين تجسم مثبت احساس خود ارزشمندي و تسلط را در اين افراد افزايش و خود را قادر مي سازند عواطف منفي را به شيوهاي سازنده تعديل كنند. بنابر تحقيقات مري اينس ورث 60 تا 65 درصد كودكان آمريكايي در اين گروه قرار دارند.
2-15-3- سبك دلبستگي نا ايمن - اجتنابي
كودكان اجتناب گر حضور منبع دلبستگي را ناديده مي گيرند و با بي توجهي كه نسبت به او نشان مي دهند، سعي در كاهش تضاد با منبع دلبستگي خود دارند. بدين ترتيب كودكان اجتناب گر اهميتي براي ارتباطهاي دلبستگي قايل نيستند (كولين و همكاران، 2001 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384) اكثر كودكان اين گروه در برابر غريبهها منقلب نمي شوند، احتياط نمي كنند يا كم احتياط مي كنند. موقعي كه مادر موقعيت آنها را ترك مي كند يا به بازي ادامه مي دهند يا آرام دست از بازي مي كشند و منتظر مادر نميمانند (كسيدي و ماروين، 1992 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384) در ديدار مجدد مادر از نزديك شدن اجتناب مي كنند و اگر مادر او را در آغوش بگيرد با تكان و بي قراري سعي در پايين آمدن مي كنند (اسپنگر و گروسمن، 1993 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384). بزرگسالان اجتنابي از ايجاد روابط صميمانه با ديگران خود داري كرده و در مقياسهايي كه روابط عاشقانه دراماتيك را بررسي ميكنند، نمرات پايين تري بدست مي آورند (فيني و نوللر، 1990).
در مصاحبه هاي دلبستگي ناایمن- اجتنابی، بزرگسالان با راهبردهايي مانند تاكيد بر خودپيروي و اتكا به خود، اهميت رابطه با منبع دلبستگي را انكار مي كنند و سعي در حفظ فاصله با منبع دلبستگي، ممانعت از هيجانات منفي، و نوعي اتكا به خود و وسواس دارند (ميكولينر و همكاران، 1990 ؛ به نقل از گلي نژاد، 1380).
ديويد و همكاران (1999) بيان مي دارند: اين افراد تمايل دارند كه اثرات عاطفي روابط گذشته و حال خود را ناديده بگيرند. بويژه يك حالت اجتناب يا انكار سيستماتيك تجارب و خاطرات منفي را پيشه مي كنند. از اطلاعات مبتني به دلبستگي اجتناب مي كنند و حتي مانع از هشياري خود نسبت به آنها مي شوند. تجارب خود را بطور شناختي بدون اشاره يا بيان هر گونه محتواي عاطفي پردازش مي كنند. بارتولوميوو هوروتيز (1991) به نقل از ديويد (1999) بر اساس اندازههاي خود توصيفي الگوهاي درون كاري، افراد اجتنابي را داراي محتوايي كه در آن فرد خود را قوي و مثبت ارزيابي كرده و ديگران را غير قابل دسترس، بالقوه و طرد كننده ديدهاند، تعريف مي كنند. اين افراد تمايل به بيان نيازهاي شخصي خود داشته و انتقادپذيري پاييني دارند. آنها در صدد باز خورد اجتماعي به افراد بر نمي آيند. بنابر تحقيقات مري اينس ورث حدود 20 درصد كودكان آمريكايي در اين طبقه قرار دارند.
2-15-3- سبك دلبستگي نا ايمن – دو سو گرا
كودكان دو سوگرا داراي رفتاري متناقض و ناهمگن نسبت به مادر خود هستند. آنان به مادر خود نزديك مي شوند و مجاورت او را مي طلبند ولي با نزديك شدن مادر، خود را كنار مي كشند رفتارشان سرد و دوگانه است، در مواقع آشفتگي و پريشاني به سختي آرام مي شوند و مدتها به گريه ادامه مي دهند. كمرويي از مشكلات اين كودكان است (شيور2000 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384) اين كودكان در موقعيت غريبه مشكل تر به آرامش مي رسند و بين رفتن به سوي مادر و يك شي جالب در نوسانند، اما به محض اين كه به آن شي نزديك مي شوند مانند كودكان داراي دلبستگي ايمن آزادانه و راحت به دستكاري و اكتشاف نمي پردازند و نسبت به اين كودكان در مقابل افراد ناآشنا محتاط ترند (كسيدي، 1994 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384). مادران كودكان دلبسته ناايمن كه در موقعيت ناآشنا الگوي دو سوگرا نشان مي دهند، رويه همساني در مراقبت از كودك ندارند. گاهي در پاسخ دهي به كودك بسيار حساساند و بعضي وقتها توجهي به او ندارند و در مواقعي رفتارشان مزاحم و مخل فعاليت هاي كودك است. اين مادران مشكلشان اين است كه شيوه و زمان تعامل آنها با نيازهاي كودك همخوان نيست (اينسورث، 1992؛ به نقل از عطار زاده، 1384). آنها در برابر شريك زندگي احساس خصمانه و ميل به تصاحب دارند. افرادي كه دو سوگرا تشخيص داده مي شوند اغلب با خانواده اصلي خود به سر مي برند و وابستگي عاطفي خود را با والدينشان حفظ و براي خوشنود كردن والدين خود تلاش مي كنند. آنها حوادثي را كه در دوران كودكي برايشان اتفاق افتاده را بيان مي كنند اما توصيفهاي آنها سازمان يافته نيست (كولين، 1996 ؛ به نقل از عطار زاده، 1384). افراد سبك دلبستگي دو سوگرا (گرفتار مشغوليت ذهني) يك حالت آشفتگي، عصبانيت يا اشتغال ذهني منفعل با چهرههاي دلبستگي به طور خاص و روابط به طور عام دارند. هنگام يادآوري خاطرات دوران كودكي خيلي آسان در مشكلات و مسايل عشق و نفرت جذب مي شوند كه به اعتقاد آنها مشخصه تمامي روابط صميمي است. به وفور درگيري در روابط خانوادگي و تعارض هيجاني گذشته و حال را آشكار مي سازند. يك مفهوم منسجم از "خود"، جداي از ديگران و مستقل از افراد ندارند. خود را در آيينه ديگران مي بينند. بنا به تحقيقات مري اينسورث حدود 10% كودكان در اين طبقه مي باشند.
2-16- مراحل شكل گيري دلبستگي در نوزادان
باولبي 4 مرحله را در تحول نظام رفتاري دلبستگي بر شمرده است كه سه مرحله اول در سال اول زندگي و مرحله چهارم در سال سوم زندگي شروع مي شود.
مرحله اول:
نزديك شدن بدون تشخيص چهرهها: هنگام تولد و پس از آن، كودكان به محركها به ترتيبي پاسخ مي دهند كه انگار مي خواهند با انسانهاي ديگر در ارتباط باشند. در طول مرحله اول كودك و مراقب در تعامل نزديك با هم هستند، از نظر رفتار مراقب، بسياري از تعاملها معطوف به هدف است در حاليكه از نظر رفتار طفل، پيش از آنكه اين رفتارها معطوف به هدف باشند، نتايج قابل پيش بيني رفتار هستند. در اين مرحله كودك رفتار انسانهايي كه با او رندگي مي كنند را تشخيص نمي دهد و حتي قادر به ايجاد تمايز بين خود و ديگران نمي باشد (باولبي، 1982). با اين حال بررسيها نشان داده است كه نوزادان به صداهاي انساني پاسخگوتر از صداهاي ديگر هستند در سنين 6-4 هفتگي لبخند اجتماعي ظاهر مي گردد.
در اين سن بسياري از رفتارها بازتابي هستند و همه اين بازتابها (گريه كردن، چنگ زدن و بعدها لبخند زدن) گرايش دارند كه مراقب را جذب كنند.
مرحله دوم:
نزديك شدن به يك يا چند چهره مشخص:
اين تغيير از مرحله اول به مرحله دوم به طور تدريجي صورت مي گيرد و همراه با رفتارهاي اوليه دلبستگي و متعاقب آن، همراه با سيستم رفتاري دلبستگي است. باولبي سيزده نظام رفتاري را بر مي شمارد كه به طور متمايز نسبت به يك چهره ابراز مي شود. هفت رفتار از اين نظامهاي رفتاري در مرحله دوم رخ مي دهد و بقيه آن در مرحله سوم روي مي دهد. از اين رفتارها مي توان به گريستن به هنگام رفتن مراقب، قطع گريه هنگام برگشتن مراقب و لبخند زدن اشاره كرد.
مرحله سوم:
حفظ و نگهداري يك چهره مشخص:
اين مرحله بين شش تا نه ماهگي رخ مي دهد. در اين مرحله كودك رفتار خاص دلبستگي را به يك چهره نشان مي دهد. اين دلبستگي با شماري از تغييرات حركتي، شناختي و ارتباطي مشخص مي شود. اگرچه ممكن است برخي حركات مرحله دوم نسبت به چند چهره آشنا را نشانه دلبستگي بدانند، اما بر اساس نظر اكثر دانشمندان، دلبستگي واقعي در مرحله سوم روي مي دهد. در اين مرحله بيشتر كودكان براي حفظ مجاورت با نگاره دلبستگي تلاش مي كنند و در برابر جدايي از وي واكنش نشان مي دهند. در اين مرحله نگاره دلبستگي به عنوان پايگاه امني براي كودك مورد استفاده قرار مي گيرد تا او بتواند در محيط اطراف به جستجو و اكتشاف بپردازد.
مرحله چهارم:
مشاركت تصحيح شده توسط هدف:
باولبي (1982) اشاره مي كند، كه اين مرحله آخرين مرحله رفتار دلبستگي مي باشد. بدين ترتيب باولبي به اين نكته اشاره مي كند كه مراحل ديگري در اين سيستم رفتاري وجود ندارد. سيستم رفتاري دلبستگي طي زندگي به فعاليت خود ادامه مي دهد و تغييرات شگرفي پيدا مي كند اين تغييرات شامل جزئيات هر مرحله و تغيير در ارتباط با سيستم هاي رفتاري ديگر است (ساختارهاي مهار كننده سطح بالاتر).
در اين مرحله، كودكان درك مي كنند كه مراقب، احساسات و نقشههايي دارد كه ممكن است با احساسات و نقشههاي آنها تفاوت داشته باشد. با رشد مهارتهاي ارتباطي و مفهومي كودك و مادر مي توانند اهداف و نقشههاي مشتركي داشته باشند و علاوه بر آن كودك توانايي بيشتري در منع رفتار خودش به دست مي آورد. او قادر مي شود كه قبل از انجام عمل، به طور دروني و آگاهانه رفتار اجتماعي والد را مد نظر قرار دهد، اين حكايت از شكل گيري نظريه ذهن كودك در اين مرحله دارد. توانايي درك اينكه ديگران نيز ذهني مانند ما دارند، اما دنيا را از منظر خاص خود مي بينند نظريه ذهن نام گرفته است. كودك اكنون توانايي مشاركت را به دست آورده است، مشاركت به عنوان يك رابطه دوام دار بين دو فرد تعريف شده است كه با هماهنگي اهداف و نقشههاي دو جانبه مشخص مي شود. با گذر زمان، هماهنگي و تعادل سلسله مراتبي اهداف و نقشهها و نيز هماهنگي درباره اينكه خود چگونه رفتارش را در رابطه متقابل با مادر كنترل كند، ظاهر مي شود (باولبی، 1980 ؛ به نقل از عارفي، 1383).
2-17 - تحول دلبستگي در نوجواني
از ديدگاه دلبستگي نوجواني دوره انتقالي است كه در آغاز آن نوجوان براي كاهش وابستگي به چهرههاي دلبستگي اوليهاي كه نقش مراقب او را داشتهاند، دست به تلاشهاي بزرگي مي زند. تقريباً يك دهه بعد خود نوجوان بزرگ شده، براي فرزندانشان كه متولد شدهاند يك چهره دلبستگي محسوب مي شود. با اين حال نوجواني تنها زمان كوتاه و گذرايي نيست كه نقش پل ارتباطي بين اين دو دوره (كودكي و جواني) را ايفا نمايد، بلكه نوجواني دورهاي عميق از انتقالها بين نظام هاي رفتاري، شناختي، هيجاني خاصي است. در واقع نوجوان مراحل تحول را از يك دريافت كننده مراقبت از والدين به سوي يك مراقبت كننده بالقوه مي پيمايد (باولبی، 1980 ؛ به نقل از خانجاني، 1384).
2-18- تداوم دلبستگي از كودكي تا نوجواني:
يكي از سؤالهاي اساسي درباره روابط دلبستگي در دوره نوجواني آن است كه چگونه سازمان يافتگي دلبستگي نوجوان به دلبستگي در ساير مراحل زندگي به خصوص به دوره كودكي مرتبط مي شود؟
به منظور پاسخ به اين سؤال بايد به طور تجربي تداوم دلبستگي در پهنه زندگي مورد ارزيابي قرار گيرد. سؤال ديگر آن است كه آيا دلبستگي نوجوان تجلي خاصي از همان فرآيندهاي دلبستگي در دوره كودكي است؟ پس از گذشت سه دهه از ايجاد روش موقعيت ناآشنا، مطالعات طولي متعددي در حال بررسي تحول دلبستگي از نوزادي تا نوجواني است. نتايج برخي از اين پژوهشها مبهم و نامشخص است. واترز (1995) گزارش كرد كه ايمني نوجوان بزرگتر مثلاً 21 ساله در AAI (مصاحبه دلبستگي بزرگسالان) با ايمني او در روش موقعيت ناآشنا در دوران كودكي در حدود 70% همبستگي دارد. چنانچه افرادي را كه در اثر رويدادهاي مهم زندگي كه بالقوه مي تواند باعث تغيير طبقه دلبستگي فرد شوند، مستثني كنيم، درجه هماهنگي بين دلبستگي دوره نوجواني با كودكي بالاي 78% است.
اما در مورد افرادي كه در معرض حوادث خاصي در زندگي بودهاند، ميزان توافق فقط 44% است كه معنادار نمي باشد. مين (1997) دريافت كه بين طبقه دلبستگي افراد در 19 سالگي با استفاده از مصاحبه دلبستگي بزرگسالان با طبقه دلبستگي آنها در كودكي با استفاده از روش موقعيت ناآشنا هماهنگي بالايي وجود دارد. اما هاميلتن (1994 و 1995) يافتههاي پژوهشي ارائه مي دهد كه نشانه تداوم اندك دلبستگي از كودكي به نوجواني است. برخي تحقيقات ديگر هيچگونه ارتباطي بين رفتار كودك در موقعيت ناآشنا با طبقه دلبستگي او در نوجواني نيافتهاند.
واترز و همكاران (1995) در مورد اين نتايج ناهماهنگ تبيين مناسبي را ارائه مي دهد. او معتقد است كه با گذشت زمان به دليل مداخله عوامل محيطي/ اجتماعي تداوم بين دلبستگي دوران كودكي و نوجواني تعديل مي شود. به هر حال بايد توجه داشت نوجواني كه طبقه دلبستگي دوره كودكي خود را حفظ كرده است در حال زندگي با والديني است كه در روابطشان با نوجوان تا مدتها از شيوههاي مشابهي استفاده كردهاند (تامپسون و همكاران، 1996 ؛ به نقل از خانجاني، 1384).
در خانوادههايي كه فرزندان با هر دو والد بيولوژيكي خود زندگي كردهاند نسبت به نوجواناني كه در ساختهاي خانوادگي ديگري رشد يافتهاند، درجه توافق سازمان يافتگي دلبستگي آنها و مادرشان بالاتر است (آلن و ديگران، 1997 ؛ به نقل از خانجاني، 1384).
به علاوه بين دلبستگي نوجوان- مادر نوجوانان سن بالا نسبت به نوجوانان كم سن تر، ميزان هماهنگي بالاتر است. احتمال دارد استرسهاي ناشي از تغييرات اوايل نوجواني حداقل به طور موقت سازمان يافتگي دلبستگي نوجوان را و يا آمادگي ارزيابي دلبستگي را گسسته سازد (آلن و لند، 1997).
بر خلاف يافتههاي مذكور پژوهش روزنستين و هوروتيز(1996) نشان داد كه در ميان نوجوانان داراي مشكلات روانشناختي ميزان توافق بين راهبردهاي دلبستگي نوجوان و مادر بالاي 80% است.
محققان معتقدند كه تحت برخي شرايط درجه توافق دلبستگي نوجوان- مادر كاهش مي يابد. اين يافتهها نشان مي دهند كه سازمان يافتگي دلبستگي نوجوان و همبستگي آن با اوايل كودكي و با سازمان يافتگي دلبستگي مادر همراه با تغييرات تحولي و چالشهاي فعلي محيط به طور معناداري تحت تاثير قرار مي گيرد. (به نقل از خانجاني، 1384).
2-19- معيارهاي تشخيص دلبستگي:
براي تشخيص رابطه دلبستگي از ساير روابط، هشت معيار وجود دارد كه عبارتند از:
جستجوي نزديكي يا همجواري و تقرب جويي: كودك سعي ميكند فاصله خود را با موضوع دلبستگي كم كرده، تا حد امكان به او نزديك مي شود.
تاثير پايگاه ايمن بخش: حضور تصوير مادرانه موجب احساس ايمني مي شود. بنابراين تصوير دلبستگي به عنوان منبع و پايگاه ايمني محسوب مي گردد.
اعتراض به جدايي: كودك در مقابل جدايي مقاومت كرده از آن جلوگيري مي كند.
فراخوان با تهديد: در شرايط عادي كودك چنان رفتار دلبستگي نشان نمي دهد اما در شرايط بيماري، خواب آلودگي و ترس و گرسنگي رفتارهاي دلبستگي مشاهده مي شود.
خاص بودن تصوير دلبستگي يا موضوع دلبستگي
در حيطه هوشياري نبودن رفتارهاي دلبستگي: كودك كنترل هوشيارانه روي اين رفتارها ندارد.
ثبات و استحكام رابطه: كودك در مقابل تغيير به شدت مقاومت مي كند.
حساس نبودن نسبت به تجربه با موضوع دلبستگي: كودكي نيست كه از رابطه با مادرش خسته شده باشد. (مظاهري، 1379).
پیشینه تحقیقاتی :
در این قسمت ارتباط دو به دو متغیرهای پژوهش در قالب سه بخش جداگانه مورد بررسی قرار
می گیرد :
2-23-1- رابطه ی سبک های دلبستگی با تاب آوری
اکبری و همکاران(1390) در پژوهشی با نام بررسی رابطه بین سبک های دلبستگی و میزان تاب آوری همسران جانباز که روی 60 نفر از همسران جانباز شیراز انجام شد ،نشان دادند که بین سبک دلبستگی ایمن و میزان تاب آوری رابطه مثبت و معنادار وجود دارد و بین دلبستگی ناایمن اجتنابی ومیزان تاب آوری رابطه منفی و معنا دار وجود دارد و بین دلبستگی ناایمن اضطرابی و میزان تاب آوری رابطه معنا دار وجود ندارد و سبک دلبستگی ایمن پیش بینی کننده میزان تاب آوری همسران جانبازان است و افرادی که دارای این سبک می باشند از میزان تاب آوری بیشتری برخوردارند.
احمدی طهور سلطانی و همکاران(1390) در مطالعه ای با عنوان رابطه سبكهاي دلبستگي و افسردگي در دانشجويان نشان دادند، افراد غير افسرده از سبك دلبستگي ايمن و افراد افسرده از سبك دلبستگي ناايمن دوسوگرا برخوردارند.
پیوسته گر و همکاران(1391) نشان دادند، سبك هاي دلبستگي به ويژه سبك هاي دوسوگرا و ايمن مي توانند آسيب پذيري رواني را در ابعاد و به درجات مختلف تبيين نمايند. نتايج پژوهش بشارت، گلي
نژاد و احمدي(1382) نيز نشان داد كه آزمودني هاي داراي سبك دلبستگي ايمن نسبت به آزمودني هاي داراي سبك دلبستگي ناايمن، مشكلات بين فردي كمتري داشتند. تحقیقات انجام شده، نشان می دهد که تجارب اولیه فرد با والدین و یا نوع رابطه عاطفی فرد با والدین خود در دوران کودکی می تواند روابط وي را در بزرگسالی تحت تأثیر قرار دهد(سیمپسون و رولز، 1998 به نقل از عیدی،1383). همچنین پاره اي از تحقیقات نشانگر رابطه سبک هاي دلبستگی با مهارت های شخصی تاب آوری است (هازن و شیور، 1993 ؛ ساعدي، 1382).
کامینگر و همکاران(2007) نشان دادند، کاهش ایمنی هیجانی در خانواده در واکنش هیجانی و رفتاری کودکان به صورت افسردگی، اضطراب و بزهکاری نمایان می شود. کیفیت روابط والدین، عاملی مهم در ایجاد و تشدید اختلال عاطفی رفتاری کودک است. بچه های والدینی که ازدواج شان با نزاع، تنش، نارضایتی متقابل، انتقاد، خصومت، فقدان گرمی و صمیمیت قرین باشد احتمالاً بیش تر آشفته و رنجیده خاطر می شوند و به وضوح مسایل و آشفتگی های بیشتری دارند(هترینگتون، 1982).
یافته های بررسی میکولینسرو شیور(2001 و 2008)، نافتل و شیور(2006)، وینگاردزو همکاران(2007)، کوور و همکاران(2010)، نيز سبك هاي دلبستگي ناايمن را به عنوان يك عامل آسيب پذيري تاييد كرده اند.
اشر و هیمن(1981) و گاتمن(1977) نشان دادند، کودکانی که از سوی والدین طرد می شوند ویژگی های منفی همچون رشد نایافتگی، ضدیت، نافرمانی و ناکارایی بیشتری از خود نشان داده اند. این کودکان بیشتر از دیگران دعوا می کنند و رفتارهای نامناسب و ضد اجتماعی از خود بروز می دهند که در اثر عدم توجه و نبود رضایت از زندگی زناشویی، نبود آرامش و دلبستگی ناایمن در خانه ایجاد می گردد.
آرمسدن و همكاران(1990) نشان دادند، كه نوجوانان افسرده، دلبستگي ايمن والديني پايين تري را در مقايسه با غيرافسرده ها گزارش مي كنند.
قارویی اهنگر (1389)، در پژوهشی به بررسی رابطه بین گرایش های شخصیت، سبک های وابسته به شناخت و تصمیم گیری با تاب آوری در مدیریت دانشجویان پرداخته. بدین منظور نمونه ای 130نفره از دانشجویان سنین 20-25 سال انتخاب کرد. نتایج نشان دادکه تاب آوری یک همکاری مثبت با نوع تفکر شخصیتی دارد. در حالی که این کاریک رابطه معکوس با نوع احساس شخصیتی دارد .علاوه بر این، سبک منظم و حسی ـ شناختی، همبستگی مثبت با تاب آوری را نشان دادند. سبک رفتاری- تصمیم گیری همکاری منفی با تاب آوری دارد.سرانجام سبک منظم ـ شناختی، تاثیر چشمگیری را بر تاب آوری نشان دادند که مفاهیم تاب آوری در میان تجارب و ورزش ها با بالا رفتن تاب آوری در مدیریت دانشجویان است.
23-2- رابطه ی سبک های دلبستگی با شیوه های مهارت های مقابله ای
خسروشاهی و هاشمی نصرت آباد(1390) در بررسی رابطه سبک های دلبستگی،راهبرد های مقابله ای و سلامت روانی با اعتیاد به اینترنت، به این نتایج دست یافتند: اعتیاد به اینترنت با راهبردهای مقابله ای مسئله محور رابطه منفی و با راهبردهای مقابله ای هیجان محور و اجتنابی رابطه مثبت دارد،رابطه اعتیاد به اینترنت با سبک دلبستگی ایمن منفی و با سبک دلبستگی ناایمن،دوسوگرا و اجتنابی مثبت معنادار است و بین اعتیاد به اینترنت و نمره سلامت روانی پایین رابطه معنادار وجود دارد و سبک های دلبستگی،راهبردهای مقابله ای و سلامت روانی،اعتیاد به اینترنت را پیش بینی می کنند
جی.کی.بیکر(2006) در بررسی تاثیر سبک دلبستگی روی استراتژی های مقابله ای و ادراک از حمایت اجتماعی دریافت که دلبستگی اجتنابی به طور معنی داری با انکار هویت و عدم مشارکت ذهنی رابطه مثبت دارد و به طور منفی با حمایت اجتماعی همبستگی دارد.
میفان وی و هیپر (2003) در مطالعه راهبردهای مقابله ای دریافتی به عنوان وساطت کننده بین اضطراب روانشناختی و دلبستگی ، دریافتند که این راهبردهای مقابله ای به صورت کامل رابطه بین اضطراب دلبستگی و اضطراب روانشناختی را میانجیگری می کند وتا حدی رابطه بین اجتناب دلبستگی و اضطراب روانشناختی را وساطت می کند.
فهرست منابع و ماخذ:
ابراهيمي، امرالله، مطالعه جنبههاي روانشناختي سازگاري پس از ضايعه نخاعي، پايان نامه كارشناسي ارشد روانشناسي باليني، دانشگاه علوم پزشكي ايران.
ابراهيمي، امرالله. بوالهري. جعفر. ذوالفقاري. فضيله. بررسي رابطه شيوه هاي مقابله با استرس و حمايت اجتماعي با ميزان افسردگي جانبازان قطع نخاعي. انستيتو روان پزشكي تهران. پايان نامه كارشناسي ارشد، 1371. از فصلنامه انديشه و رفتار. شماره30.
احدی، حسن و محسنی، نیک چهره.(1386). روانشناسی رشد: مفاهیم بنیادی در روانشناسی نوجوانی وجوانی. چاپ دوازدهم. تهران: پردیس.
اسدی، سهیل. (1382). ارسطویا فروید: تردید در نظریه شادکامی: هفته نامه پرشین ویکلی، چاپ لندن، شماره 82. ص20.
آر.راس، رندال. ام آلتايمر، اليزابت. استرس شغلي. ترجمه غلامرضا خواجه پور، تهران: انتشارات سازمان مديريت صنعتي، 1377.
الواني، سيدمهدي. مديرت عمومي. تهران: نشر ني، 1384.
ايران نژاد ،مهدي. روشهاي تحقيق در علوم اجتماعي، چاپ دوم. تهران: نشر مديران،1382.
برجعلی، احمد، (1380). تحول شخصیت در نوجوانان.تهران:ورای دانش.
برک، لورا، ای.(2001). روانشناسی رشد: از نوجوانی تا پایان زندگی. ترجمه ی یحیی سید حمدی(1383). چاپ دوم. تهران: ارسباران.
بشارت، محمد علی. (1386). ویژگی های روانسنجی فرم فارسی مقیاس تاب آوری. گزارش پژوهشی، دانشگاه تهران.
بنی جمالی شکوه السادات، احدی. (1374). روانشناسی رشد: مفاهیم بنیادی در روانشناسی کودک، انتشارات بنیاد، چاپ هشتم.
پاپی، حجت. (1392). برسی رابطه بین ابعاد الگوی ارتباطی خانواده با تاب آوری با توجه به نقش واسطه ای هویت در دانش آموزان دبیرستانی. پایان نامه کارشناسی ارشد، دانشگاه گرگان.
پاکدامن، شهلا (1380). بررسی ارتباط بین دلبستگی و جامعه طلبی در نوجوانی، پایان نامه دکترای روان شناسی، دانشگاه تهران.
پور افکاری، نصر الله. (1374). فرهنگ جامع روانشناسی، انتشارات فرهنگ معاصر .
پولادي، اله كرم . بررسي رابطه عوامل فشارزاي رواني دانشجويان دختر و پسر. دانشگاه شهيد چمران اهواز، پايان نامه كارشناسي ارشد، 1374.
تمنایی، فاطمه. (1390). تبیین نقش واسطه گری تاب آوری در رابطه بین معنویت و استرس ناباوری در زنان ناباور. پایان نامه کارشناسی ارشد،دانشگاه ارسنجان.
جان مارشال،ریو.(2005). انگیزش وهیجان، ترجمه یحیی سید محمدی (1387)، ویراست چهارم، نشر ویرایش.
جان دبلیو، سانتراک. (1388). زمینه روانشناسی، ترجمه فیروز بخت، مهرداد. تهران: رسا.
حسینی، اکبر. (1385). نوجوانان امروز: شناخت وتربیت. چاپ سوم. تهران: موسسه فرهنگی منادی تربیت.
دلاور، علی، (1372). روش های آماری در علوم تربیت، انتشارات پیام نور، تهران،
ساعتچي، محمود. روانشناسي بهره وري چاپ اول. تهران: نشر ويرايش، 1376.
ساماني، سيامك؛ جوكار، بهرام؛ صحراگرد، نرگس ( 1386). تاب آوري، سلامت روان و رضايت از زندگي. مجله روانپزشكي و روانشناسي باليني ايران، سال سيزدهم، شماره 3 ، 295-290
شاکری نیا، ایرج و محمد پور، مهری. (1387). رابطه سر سختی روان شناختی و انعطاف پذیری با سلامت روان در کوهنوردان پسر شهر رشت. مجله اندیشه و رفتار، شماره4، صفحه: 55-45.
شعاری نژاد، علی اکبر (1386). روانشناسی رشد2: نوجوانی و بلوغ، تهران: انتشارات پیام نور.
شاملو، سعيد. بهداشت رواني، تهران: انتشارات رشد، 1369و 1383.
شعاري نژاد، علي اكبر. روانشناسي رشد تهران: انتشارات پيام نور، 1364.
شفيع آبادي، عبدالله. ناصري غلامرضا. نظريه هاي مشاوره و روان درماني. تهران: نشر مركز، 1365.
شيفر، مارتين. فشار رواني، ترجمه پروين بلور چي، تهران، انتشارات بارنگ، 1927.
طباطبايي، زهرا. بررسي آلودگي صوتي محيط كار بر ميزان افت شنوايي كارگران، نيروگاه مشهد، 1382.
عبدالهی، بیژن. (1385). نقش خود کارآمدی در توانمند سازی کارکنان. ماهنامه علمی- پژوهشی تدبیر در زمینه مدیریت. سال هفدهم، شماره168.
علیزاده اصلی، افسانه. (1381). مقایسه میزان ابعاد سلامت عمومی در دانشجویان ورزشکار و غیرورزشکار در دانشگاه شیراز ان با تفکر و جنسیت. پایان نامه کارشناسی ارشد، دانشگاه علوم تربیتی شیراز.
عليمحمدي، سهراب. ۱۳۷۲. پيش بيني اقدام به خودكشي در بيماران به افسردگي نوروتيك، پايان نامه كارشناسي ارشد، دانشگاه علوم پزشكي ايران.
قارویی آهنگر، رضا. (1389). بررسی رابطه بین گرایش های شخصیت، سبک های وابسته به شناخت و تصمیم گیری با انعطاف پذیری در مدیریت دانشجویان. مجله دانشگاه ازاد اسلامی واحد بابل. دوره ی چهارم، شماره6، صفحه:961-953.
گنجی، حمزه. (1376). بهداشت روانی، تهران: نشر ارسباران.
گنجی، حمزه، (1385) . روان سنجی شخصیت، انتشارات ساوالان، تهران.
لطف آبادی، حسین. (1379). روانشناسی رشد نوجوانی و بزرگسالی، جلد دوم، انتشارات سمت، چاپ دوم.
لطف آبادی، حسین. (1385). روانشناسی رشد 2: نوجوانی، جوانی و بزرگسالی. چاپ هشتم. تهران: انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
محمدی، مسعود. (1384). برسی عوامل موثر بر تاب آوری در افراد در معرض خطر سوء مصرف مواد. پایان نامه دکترای. دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی تهران.
مورسیون، گیل ام، کاسدن و مریت، ای.(1997). تاب آوری، مخاطره و سازگاری افراد دارای اختلال یادگیری، ترجمه محسن سیفی. (1387). مجله تعلیم و تربیت استثنایی، شماره 79، صفحه87-68.
موسوی، اشرف السادات. (1379). عملکرد نظام خانواده و بهداشت روانی اعضای خانواده. فصلنامه اندیشه و رفتار ،2و3،95-87.
نادری، فرح: مشعل پور، مرضیه. (1389). رابطه انعطاف پذیری کنشی، عاطفه مثبت- منفی با خود کار آمدی ورضایت شغلی کارکنان شهرداری اهواز- پایان نامه کارشناسی ارشد.
نصيري، ح. و لطيفيان، م. (1386). دلبستگي به خدا، عواطف مثبت و رضايت از زندگي. مجموعه مقالات چهارمين سمينار سراسري. بهداشت رواني دانشجويان،459-462.
ويسي، مختار؛ عاطف وحيد، محمدكاظم؛ رضايي، منصور (1379). تأثير استرس شغلي بر خشنودي و سلامت روان: اثر تعديل كننده سرسختي و ض ض 1 حمايت اجتماعي. فصلنامه انديشه و رفتار، سال ششم، شماره 2 و 3 ، 78-70 .
هاشمی، زهرا.(1390)، مدل تبیینی تاب آوری تحصیلی و هیجانی در دانش آموزان دبیرستانی شهر شیراز. رساله دکترا،دانشگاه شیراز.
هومن،حیدرعلی.(1372)، راهنمای علمی تدوین پایان نامه تحصیلی: تهران، انتشارات پیک فرهنگ.
منابع لاتین:
Arce. E simmons.A.w stein. M. b winkielman. P* Hitchcock.C& Paulus. M. p(2008). Association between individual differences in self- reported emotional resilience and the affective perception of neutral faces. Journal of affective disorders.
Bonanno, A. G. (2004). "Loss, trauma, and human resilience". American.
Campbel-Sills” Cohan|S.L”& Stein M.B.(2006).:Relationship of resilience topersonality comping and psychiatric symptoms in young adults:.Behavior Research and Therapy 44 pp:585-599.
Cowen EL, Whman PA, Work WC. (1996), Resilience in highly stressed urban children: concepts and findings. BUII N Y Acad MED. 1996 Winter; 73(2): 267-84.
Dyer, GMc Fac Guinness, T.M.(1996). Resilience: analysis of the concepts. Ar chieres of psychiatric nursing 10,276-2
Fredrickson. B.l & tugade.M.M. (2002). What good are positive emotions increases? Personality processes and individual differences. 365- 376. Vol 84.
Fitzpatric, M. A.,&koener, A. F. (2004). Family communication schema effect on children’s resiliency running head: family communication schemata, the evolution of key mass communication concepts: honoring jackM. Mcleod, 115-139.
Garmezy, N., (1985). Stress resistance children: The search for protective factors. In: Recent research in developmental psychopathology, Book supple member 4 to Journal of Child psychology and psychiatry, Oxford pergmon press.
Garmezy, N. (1991). "Resiliency and vulnerability to adverse developmental outcomes associated with poverty". American Behavioral Scientist, 34 (4),PP:416- 430.
Greene, R. (2002). Human behavior theory: A resilience orientation. In R. Greene (Ed.), Resiliency: An integrated approach to practice, policy, and research (pp. 1-28). Washington, DC: NASW press.
Gu, Q. & Day, C. (2007). "Teacher's resilience: A necessary condition for effectiveness". Teaching and Teacher Education, 23,PP: 1302-1316.
Hamill. S. (2002). Resiliency And self- efficacy* the importance of efficacy beliefs and coping mechanism in resilient adolescents. Colgate university journal of the sciences. 115-146.
Kaufman, J., Cook, A., Amy, L., Jones, B., and pittinsky, T. (1994). Problems defining resiliency: illustrations from the study of maltreated children. Development and psychopathology, 6.215-229.
Kumpfer, K., L., (1999). Factor and processes Contributing to Resilience, The resilience Framework: In Glantz, M. D. G. And Johnson, L. T. (Eds). Resilience and development: positive Life adaptation. Kluwer Academic publisher. New York.
Lemy, R. & Ghazal, h. (2001) Resilience and positive psychology: finding hope, child and family, 5(1), 10-21.
Luthar, S, (1991), Vulnerability and resilience: a study of high-risk adolescents. Child Development. 62,600-616.
Luthar, S., and Cushing, G, (1999). Measurement issues in the empirical study of resilience: An overview, in M. D. Glantz, and J. L, Johnson (Eds), Resilience and development: positive life adaptations (pp. 129-160). New york: Kluwer Academe/plenum publishers.
Luthar, s. s.,Cicchetti D.,& Becker, B.(2000). The construct of resilience: A Critical evaluation and guidelines for future work. Child development, 71,54 3-562.
Mandel. G. & Mullet.E.& Brown.G. (2006).Cultivating resiliency a guide for parent and school personnel. Published by scholastic press, www. Scholastic.Com.
Masten, A. S., Best, К. М., and Garmezy, N. (1990). Resilience and development: contributions from the study of children who overcome adversity, Development and psychopathology, 2:425-444.
Masten, A. S. Hubbard, J. J., Gest, S. D., Tellegen, A., Garmezy, N., and Ramirez, M. (1999). Competence in the context of adversity: path ways to resilience and maladaptation from childhood to late adolescence. Development and psychopathology, H,143-169.
Masten, A. S. (2001).Ordinary magic: Resilience processes in development. American psychologist. 56, 227-238.
Masten, A. S., and Reed, M. J. (2002). Resilience in development In C. R. Snyder and S. J. Lopez (Eds.). The handbook of positive psychology (pp. 74-88). Oxford University press.
Masten, A. S. (2004). Regratory process risk and resilience in adolescent development. Annals of the New York Academy of
sciences . 1021:310-319.
Paterson. J. (2002).Understanding family resiliency . journal of clinical psychology. Volume 58.1ssues 3. Page233. 246.
Veselska, Z., Geckova, A. М., Orosova, O., Gajdosova, B., Dijk, G. P., &.Reijneveld, S. A. (2009)."Self-esteem and resilience: The connection with risky behavior among adolescents”. Addictive Behaviors, 34,PP: 287-291.
Baron, R. M., & Kenny, D. A. (1986). The moderatormediator variable distinction in social psychological research: Conceptual, strategic, and statistical considerations. Journal of Personality and Social Psychology, 51, 1173-1182.
Garmezy, N., & Masten, A. (1991). The protective role of competence indicators in children at risk. In E. M. Cummings, A. L. Green, & K. H. Karraki (Eds.), Life span developmental psychology: Perspectives on stress and coping (pp. 151-174). Hillsdale, NJ: Lawrence Erlbaum Associates.
Garmezy, N. (1991). Resilience and vulnerability to adverse developmental outcomes associate with poverty. American Behavioral Scientist, 34, 416-430.
Waller, M. A. (2001). Resilience in ecosystemic context: Evolution of the child. American Journal of Orthopsychiatry,71, 290-297.
Conner, K. M., & Davidson, J. R. T. (2003). Development of a new resilience scale: The Conner-Davidson Resilience Scale (CD-RISC). Depression and Anxiety, 18, 76-82.
Rutter, M. (1999). Resilience concepts and findings: Implications for family therapy. Journal of Family Therapy, 21, 119-144.
Luthar, S. S., Cicchetti, D., & Becker, B. (2000). The construct of resilience: A critical evaluation and guidelines for future work. Child Development, 71, 543-562.
Antonovsky, A. (1987). Unraveling the mystery of health. San Francisco: Jossey-Bass.
Lazarus, A. (2004). Relationships among indicators of child and family resilience and adjustment following the September 11, 2001 tragedy. The Emory center for myth and ritual in American life. Available on: www.marila.emory.edu/faculty/Lazarus.htm.
Silliman, B. (1994). Resilience review. Available on: http://www.cyfernet.org/research/resilreview.html.
Hamarat, E., Thompson, D., Zabrucky, K. M., Steele, D., & Matheny, K. B. (2001). Perceived stress and coping resource: Availability as predictors of life satisfaction in young, middle-aged, and older adults. Experimental Aging Research, 27, 181-196.
Fruhwald, S., Loffler, H., Eher, R., Saletu, B., & Baumhackl, U. (2001) Relationship between depression, anxiety and quality of life: A study of stroke patients compared to chronic low back pain and myocardial ischemia patients. Psychopathology, 34, 50-56.
Basu, D. (2004). Quality-of-life issues in mental health care: Past, present, future. German Journal of Psy-chiatry, 7,35-43.
Kim, T-H., Lee, S.M. Yu, K., Le, S.k., and Puig, A. (2005). Hope and the Meaning of Life as Influences on Korean Adolescents Resilience: Implications for Counselor. Asia Pacific Education Review, No.2, Vol 6, 143-152.
Hazen, C & Shaver, P. (1993). Romantic love conceptualized as an attachment: Process. Journal of Personality and Social Psychology, 52, 511.
Low, J. (1996). The concept of hardiness: A brief but critical commentary. Journal of Advanced Nursing, 24,588-590
Lent, W Taveira, M, Sheu, H & Singley, D, (2009). Social cognitive predictors of
academic adjustment and life satisfaction in Portuguese college students: A longitudinal analysis, Journal of Vocational Behavior, 74(2).190-198.
Belsky, J. (2002). Developmental origins of attachment styles. Attachment and Human Development, 4,166
Kumpfer, K.L. (1999). Factor and processes contributing to resilience: The resilience framework. In: M.D.
Glantz & J.L. Johnson (Eds.), Resilience and development (pp. 179-224). New York: Kluwer Academic Publishers.
O’Connor, M.F. (2003). Making meaning of life events: Theory, evidence, and research directions for an alternative model. Omega: Journal of Death and Dying, 46, 51-75.
Lent, R.W. (2004). Toward a unifying theoretical and practical perspective on well-being and psychosocial adjustment. Journal of Counseling Psychology, 51, 482-509.
Weena, C. (2003). Effects of communication skills training on parents and young adolescents from extreme family types. Journal of Child and Adolescent Psychiatric Nursing, 4, 162-175.
Wang, M, C, Haertal, G, D & Waberg, H, T, (1997). Educational vin inner cities, In M, C, Wang & E, W, Gordon (Eds). Educational resilience in inner – city America.
Wolff, S. (1995). The concept of resilience. Australian and New Zealand Journal of Psychiatry, 29, 565-574.