دانلود مبانی نظری و پیشینه تحقیق نظریه های اضطراب کودکان و نگرش های فرزندپروری (فصل2) (docx) 44 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 44 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
فصل دوم
190500012827000
مروری بر تحقیقات پیشین
1-2-مقدمه
این فصل از پژوهش به تحقیقات و مطالعات گذشته در مورد عوامل موثر بر اضطراب کودک اختصاص دارد. این فصل شامل دو قسمت می باشد در بخش اول به صورت کلی عوامل خانوادگی موثر بر اضطراب کودک که مورد پژوهش قرار گرفته اند، مرور می شود عواملی از قبیل ژنتیک ، دلبستگی، روابط زناشویی، رفتار های فرزند پروری، سبک های فرزند پروری و عقاید و شناخت والدین و در قسمت بعد به شکل اختصاصی تر به مولفه سبک های تفکر نگرش های فرزند پروری پرداخته می شود.
2-2-بخش اول : عامل های خانوادگی
1-2-2- وراثت و ژنتیک
اولین مکانیسمی که می تواند همپوشی بین اختلالات اضطرابی والدین و کودک را توضیح دهد انتقال ژنتیکی است . مطالعات ژنتیکی رفتار تخمین زده اند که بیش از پنجاه درصد از آمادگی و استعداد اضطراب (مثل حساسیت برای اضطراب، بازداری رفتاری ، ترس از ارزیابی منفی) ارثی است و از والدین به کودکان منتقل می شود (استاین، جنگ، لیویسلی،2002). در مقایسه با زمینه و استعداد اضطراب ، سهم ژنتیک برای اختلالات خاص اضطرابی کمتر از 30 درصد گزارش شده است (کندلر، نیئل، کسلر، هیز، ایوس،1992) . هم مطالعات خانوادگی و هم مطالعات بر روی دو قلوها سهم مشخصی از نقش ژنتیک در اختلالات اضطرابی کودکان نشان داده اند. اختلالات اضطرابی در کودکانی که والدین آنها دارای اختلالات اضطرابی یا اختلالات اضطرابی همراه با افسردگی (بیدل و تورنر، 1997به نقل از مانیاسیس، هادسون، وئب، آلبانو،2004)، اضطراب اجتماعی (مانچینی،1996،به نقل از مانیاسیس، هادسون، وئب، آلبانو،2004)، ترس از فضاهای باز (کاپس،سیگمن، سینا، هنکر، و والن،1996 به نقل از مانیاسیس، هادسون، وئب، آلبانو،2004) بودند گزارش شده است.چندین مطالعه بر روی دو قلوها (به عنوان مثال تاپر و مک گافین، 1995 به نقل از مانیاسیس، هادسون، وئب، آلبانو،) نقش ژنتیک را در اختلالات و نشان های اضطرابی کودکان نشان داده اند.
1-1-2-2- بازداری رفتاری
یکی ازعامل های سرشتی که در رابطه با اضطراب کودکی زیاد مورد آزمایش قرار گرفته است، صفتی بنام بازداری رفتاری است. بازداری رفتاری جنبه ای از خلق و خو است که در آزمایشگاه قابل اندازه گیری است که با تمایل محدود به کاوش و شناسایی و همین طور دوری از چیزهای جدید و تازه مشخص می شود (کاگن، رزنیک، گیبونز، 1988 به نقل از مانیاسیس، هادسون، وئب، آلبانو،2004)
وجود مداوم این ویژگی (بازداری رفتاری) در اوایل دوران کودکی، با اختلالات چندگانه اضطرابی در اواسط کودکی و با اضطراب اجتماعی در نوجوانی رابطه دارد(اسکارتز، اسنیدمن و کاگن، 1999 به نقل از مانیاسیس، هادسون، وئب، آلبانو،2004). بازداری رفتاری با مراقبت بیش از حد والدین در رفتار با کودک رابطه دارد (آنتونی، برون، بارلو، 1991) . با توجه به اینکه بازداری رفتاری کودکان را در برابر اختلالات اضطرابی آسیب پذیر می کند و مشخص شده است که این ویژگی خیلی نا پایدار است . عنوان شده است که اکثریت نوزادانی که خصوصیات باز داری رفتاری دارند وقتی بالغ شوند این خصوصیت را از دست می دهند.
2-1-2-2-خلاصه و نتیجه گیری
متغیر های ژنتیکی احتمالا به عنوان متغیرهای تسریع کننده عمل می کنند و می توانند کودکان را در خطر اختلالات اضطرابی قرار دهند. عوامل خانوادگی احتمالا در رشد اختلالات اضطرابی در خانواده هایی که زمینه اضطراب را دارند ، کمک کننده هستند و ممکن است همپوشی زیاد اختلالات اضطرابی در خانواده ها را توضیح دهند( بیگلز و برنچمنت- تاوسنت ،2006) .داده های گسترده ای مطرح می کنند که علاوه بر ژنتیک/بیولوژی ، عامل های دیگری در رشد اضطراب نقش دارند و عوامل غیر بیولوژیکی می بایست بیشتر مورد ملاحظه و مطالعه قرار گیرند(کندلر، نیئل، کسلر، هیز، ایوس،1992).
2-2-2- دلبستگی
چندین نوع مطالعه رابطه بین دلبستگی و اختلالات اضطرابی رامورد مطالعه قرار داده اند نخست مطالعات صعودی- نزولی بر روی فرزندان والدینی که دلبسته ناایمن بودند نشان داده است که مادران دلبسته ناایمن، دارای اختلال اضطرابی بودند و در پی آن کودکان آنها نیز خطر بالایی برای ابتلا به اختلالات اضطرابی داشتند (ماناسیس، برادلی، گلدبرگ، هود، و اسوینسون، 1995و 1994)
دوم مطالعات به شکل نزولی- صعودی شامل کودکان با مشکلات دلبستگی و اضطرابی نشان داده اند که دلبستگی های ناایمن با نشانه های اضطرابی در کودکان رابطه دارند (وارن، هاستون، اجلند و اسروف، 1997، و بارنت، اسکافسما، گوزمن و پارکر، 1991 به نقل از بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2006).
تعداد اندکی از مطالعات رابطه دلبستگی با پدر و اضطراب را مطالعه کرده اند و به عنوان کرده اند دلبستگی پدر- کودک به طور خاص با رفتارهای اجتماعی اضطرابی کودک رابطه دارند (بیگلز، برنچمنت، تاوسنت، 2006).
3-2-2-روابط خانوادگی
1-3-2-2- نزاع زناشویی
شواهد زیادی برای ارتباط نزاع والدین و اختلالات اضطرابی خاصی در کودکان وجود ندارد ولی تعدادی مطالعه رابطه نزاع والدین و نشانه های کلی و عمومی اضطراب را در کودکان مورد بررسی قرار داده اند.
به طور کلی تحقیقات نشان داده اند که دیدگاه کودکان نسبت به دعواهای والدین مهم است و نسبت به تغییر ساختار خانواده (مثل طلاق)، کارکردهای کودکان را بهتر پیش بینی می کند (کامینگز، 1994). در یک مطالعه طولی که توسط هانسل (1989، به نقل از بیگلز، برنچمنت، تاوساینت، 2006) انجام شد، گزارش نوجوانان از تعارضات خانوادگی با اضطراب بیشتر در آنها مرتبط بود و در عوض طلاق والدین اضطراب را پیش بینی نمی کرد. دو مطالعه مقطعی که توسط کامینگز، کوک-مورای و پاپ (2003) انجام شد نشان داد که جنبه هایی از نزاع والدین با اختلالات اضطرابی مرتبط است . این تحقیق پیشنهاد می کند که پرخاشگری والدین نسبت به یکدیگر در طول درگیری با اختلالات اضطرابی کودکان رابطه دارد.
2-3-2-2-کیفیت ازدواج
شواهدی وجود دارد که کیفیت رابطه زوج ها در اوایل زندگی کودک، اضطراب در آینده را پیش بینی می کند. برای مثال رضایت زناشویی والدین در زمانی که کودک آنها یک ساله است اضطراب کودک را درچهار سالگی پیش بینی می کند (مک هال و راسموسن، 1998به نقل از بیگلز، برنچمنت، تاوسنت، 2006).
دیگر تحقیقات پیشنهاد کرده اند که بین کیفیت رابطه زناشویی و ادراک مادران از خلق و خوئی کودک تعامل وجود دارد که به ترتیب روی رفتارهای فرزند پروری آنها تاثیر می گذارد (مرتسکر، باد، هاورکاک، پوت، 2004).
ارزیابی کیفیت رابطه زناشویی والدینی که کودکان با اختلالات اضطرابی دارند محدود صورت گرفته است، استرنبرگ (1996 به نقل از بیگلز، برنچمنت - تاوسنت، 2006) تفاوتی بین خود گزارشی والدین از کیفیت زناشویی شان در گروه بهنجار و گروه تک والدینی که کودکان با اختلال اضطرابی داشتند، پیدا نکرد. باوجود اینکه والدینی که کودکان خود را برای درمان اضطراب می آورند ممکن است در گزارش کردن مشکلات زناشویی دفاعی باشند.
3-3-2-2- هم والدینی
هم والدینی به رفتارهایی اشاره دارد که والدین در برابر کودک نشان می دهند که والد دیگر را مورد حمایت یا عدم حمایت قرار می دهند چه در حضور یا غیبت او برای مثال ساختن یک تصور از والد غایب برای کودک.
در چندین مطالعه مشخص شده است که اضطراب کودک با ناهماهنگی واختلاف در هم والدینی (مثل کناره گیری به وسیله یکی از زوجین یا دخالت بیش ازحد در کار یکدیگر و تفاوت زیاد در بکار بردن عواطف) رابطه دارد (هال و راسموسن، 1998به نقل از بیگلز، برنچمنت، تاوسنت، 2006؛ کتز و لو، 2004).
چندین مطالعه مشخص کرده اند که مادرانی که احساس می کنند به وسیله همسرشان حمایت می شوند، تعامل با کیفیت تری با فرزندشان برقرار می کنند (آماتو و رزاک، 1994به نقل از بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2005) در مقابل مادرانی که از طرف همسرشان حمایت نمی شوند پرخاشگری و کنترل بیشتری نسبت به کودکانشان نشان می دهند (برونلی، واسرمن، راف، آلوارادو، کاربالو، 1995نقل از بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2006) و در ادامه پدرانی که حمایت همسران را داشتند بیشتر با کودک مراوده داشتند و برعکس پدرانی که حمایت نمی شدند در رابطه باکودک منزوی تر بودند (لامب، 1980 نقل از بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2006).
هم والدینی منفی ، مشابه تعارض زناشویی می تواند بر اضطراب کودک تاثیر گذار باشد به این طریق که اگر والدین یکدیگر را حمایت نکنند، این ممکن یک احساس ناایمنی در کودک ایجاد نماید.
4-3-2-2-تاثیر سازگاری زناشویی بر فرزند پروری و اضطراب کودک
تحقیقات الری و وایدر (2005) نشان داده اند که میزان سازگاری زناشویی تا اندازه ای هماهنگ نبودن فرزند پروری را پیش بینی می کنند و هماهنگ نبودن فرزند پروری تا حدودی پیش بینی کننده واکنش افراطی والدین نسبت به کودک است که آن نیز به نوبه خود پیش بینی کننده مشکلات رفتاری کودک است. هم نظریه ها و هم شواهد تجربی، از امکان اثر تعدیل کنندگی هماهنگ نبودن فرزند پروری حمایت می کنند (بهرامی احسان و اسلمی،1388) اگر والدین استراتژی های حل تعارض ضعیفی داشته باشند، احتمالا در فرزند پروری ناهمخوانی دارند که آن نیز هیجان منفی را در کودک فرا می خواند(بولهر،آنتونی، کریشنکمر، استون ،1997به نقل از بهرامی احسان و اسلمی،1388). روابط معنی داری بین سازگاری زناشویی و هماهنگ نبودن فرزند پروری و همچنین بین هماهنگ نبودن فرزند پروری و مشکلات رفتاری کودکان گزارش شده است (بلاک،1981،به نقل از الری و وایدر،2005). سازگاری زناشویی، به طور غیر مستقیم از طریق هماهنگ نبودن فرزند پروری با مشکلات رفتاری کودکان ارتباط دارد .
مطالعات نشان داده اند که حمایت والدین از خود مختاری فرزندان، منجر به پیامد های مثبت در دوره های مختلف رشد می شود(النو همکاران ،1994؛ فرودیو همکاران ،1999 ، به نقل از بهرامی احسان و اسلمی،1388). در ضمن، فرض شده است که رواط زناشویی والدین با توانایی والدین برای تشویق خود مختاری فرزندان، مرتبط است و همبستگی های معنا داری بین ادراک شرکت کنندگان از روابط زناشویی والدینشان و میزان خود مختاری که آنها به فرزندانشان می دهند، وجود دارد ( پیپ و کوان، 2004؛ به نقل از الری و وایدر ، 2005) . کوان و کوان (2000،به نقل از بهرامی احسان و اسلمی،1388) نیز بیان کردند که بین گسستگی های زناشویی والدین و تمایل پدران به این که نسبت به کودکانشان سرد تر، عصبانی تر و تحریک پذیر تر باشند و به روش دیکتاتورانه عمل کنند، ارتباط نزدیکی وجود دارد و مادرانی که از روابط با همسرانشان ناشاد هستند، تمایل دارند که بیشتر به سبک دیکتاتورانه عمل کنند تا اقتدارگرایانه.
بررسی ادبیات، تنوع گسترده ای از چارچوب های نظری در این خصوص را آشکار کرده است، اما تعداد کمی از چارچوب های نظری یکپارچه و منسجم دارند. در طول سال ها محققان متعددی پیشنهاد کرده اند که تعارض زناشویی به طور مستقیم علت مشکلات سازگاری فرزندان نیست، بلکه تعارض زناشویی بر فرزندان ، از طریق بدتر شدن رابطه والد- فرزند تاثیر می گذارد .
بیشتر تحقیقات در این زمینه از خانواده به عنوان یک سیستم یاد کرده اند و معتقدند که تعارض زناشویی به منزله تخریب کننده سیستم است که به شکست در روابط دیگر این سیستم منجر می گردد . با وجود عوامل بسیار ، سه راه اصلی پیشنهاد شده است که تعارض زناشویی ممکن است رابطه والد – فرزندی و از این رو سازگاری کودک را مورد تاثیر قرار دهد :
اولین راه از طریق نا همساری ( ناهماهنگی) در نظم دهی است. فرض شده است که تعارض در ازدواج به صورت منفی، بر هماهنگی و همسازی روش های نظم دهی و شیوه های فرزند پروری تاثیر می گذارد (جورلیس ،1995 به نقل از بهرامی احسان و اسلمی،1388). نا هماهنگی در قانون ها، انتظارات و پاسخ به رفتار های کودک به مشکلات سازگاری متعددی در فرزندان منجر می گردد .
دومین راه ، یکی از انواع الگو های غیر عادی سه گوش سازی روابط زناشویی است. در سه گوش سازی، یک والد با کودک ، ضد والد دیگر متحد می شود یا از کودک به عنوان تعدیل کننده ی مشاجرات والدینی استفاده می شود و یا اینکه والدین آشفتگی های زناشویی خود را با سپر بلا قرار دادن کودک جایگزین می کنند (مارگولین،کریستنسن و جان ،1996؛ به نقل از بهرامی احسان و اسلمی،1388).
در آخر این امکان وجود دارد که ارتباط بین تعارض زناشویی و شکست در رابطه ی والد-فرزندی، به دلیل روابط عاطفی والد-فرزند باشد. مداخله ی عاطفه به شکل های مختلفی نشان داده می شود. تکرار تعارض زناشویی، والدین را از نظر هیجانی تخلیه می کند که به کاهش توانایی شان جهت شناسایی و پاسخ به نیازهای هیجانی فرزندان شان منجر می گردد(گلد برگ و استربروک،1984؛به نقل از بهرامی احسان و اسلمی،1388).
4-3-2-2- اندازه خانواده، ترتیب تولد و تسلط خواهر و برادری
اندازه خانواده و ترتیب تولد مفاهیم به هم مرتبط هستند و نباید به صورت مستقل از هم در نظر گرفته شوند . زیمباردو (1977، به نقل از بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2006).متوجه شد که فرزندهای اول و تک فرزندها نسبت به فرزندان دیگر،تمایل بیشتری به خجالتی بودن دارند. دو توضیح برای این یافته عنوان شده است : نخست اینکه فرض شده است که والدین ممکن است انتظارات بالاتری از فرزند اول و تک فرزند خود داشته باشند و در نتیجه این کودکان نسبت به شکست های اجتمایی بیشتر حساس شوند، دوم اینکه به خاطر اینکه آنها قدرت بیشتر و نابرابری دارند، فرزندان بعد از آنها نیاز دارند که مهارت های اجتماعی را سریع تر بدست آورند تا بتوانند برای نیاز هایشان در روابط خواهر و برادر ها مذاکره کنند.در مقابل ، یک نظریه ی زیستی–رفتاری اظهار می کند که الگوهای معین هرمونی مسبب ظهور غلبه ی رفتاری است و بیشتر در فرزندان اول و فرزندان بعدی با فاصله(حداقل چهار سال)، صرف نظر از جنسیت وجود دارد(مک کوبی، دوِِئرینگ، جکلاین، کرایمر،1979، به نقل از بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2006).
تحقیقاتی که ارتباط بین ترتیب تولد و اضطراب کودک را مورد پژوهش قرار داده اند، نتایج متفاوتی را گزارش کرده اند. بعضی از پژوهش ها نشان دادند که فرزندان اول و تک فرزندها بیشتر خجالتی هستند (زیمباردو، 1997، به نقل از بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2006). اما در بیشتر یافته ها کودکان بعدی(که بعد از فرزند اول متولد شده اند) بیشتر خجالتی و عصبی بودند. از آنجایی که فرزندان اول تسلط رفتاری بیشتری داشتند، کودکانی که به شکل منفی تحت تسلط فرزندان بزرگ تر بودند ، بیشترعصبی بودند ، تسلط منفی می تواند در آشکار کردن سازوکاری که اضطراب بیشتر فرزندان کوچکتر توضیح دهد با اهمیت باشد. اینکه چه مکانیسم های دیگری در اضطراب بیشتر تک فرزند ها و فرزندان ارشد نقش دارد، شبیه انتظارات بیشتر والدین از تک فرزندها و فرزندان ارشد، نیازبه تحقیق دارد. یکی دیگر از سازوکارهایی که ممکن است ارتباطات خانوادگی و اضطراب را شکل دهد، تعارض/هرج و مرج و محافظت همشیره ها است.با توجه به این ، خانواده های پر جمعیت تر ممکن است شانس بیشتری برای داشتن یک زندگی بی نظم و متعارض داشته باشند و اینکه تسلط منفی فرزندان ممکن است توسط والدین اصلاح نشود.به عبارت دیگر ارتباطات مثبت بین فرزندان ممکن است از کودک در برابر عوامل منفی مثل تعارض والدین ، حمایت کند برای پاسخ به این سوالات تحقیقات بیشتری نیاز است (بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2006).
4-2-2- الگوبرداری والدین
داده ها حاکی از همپوشی بالایی بین اختلالات اضطرابی والدین و کودک است. کودکان اضطرابی با رفتارهای اضطرابی والدین مواجهه بودند (مورس، استرنمن، مرکلباخ، و میسترز، 1996). مشاهده اعمال وگفتار والدین به طریق اضطرابی ممکن است که کودکان آن را ترسناک تشخیص دهندو یاد بگیرید و نسبت به حوادث مشابه در آینده بیم داشته باشند.
الگوسازی اضطرابی به وسیله والدین همچنین ممکن است مسئول سوگیری هایی در ادراک کودک ازتهدید (خطر) ایجاد کند و یا احساس کنترل شخصی را محدود سازد. با وجود این شواهدی وجود دارد که الگوسازی والدین برای رشد اختلالات اضطرابی کودکان دامنه زیادی ندارد. گرونر، موریس، مرکلباخ،(1999) در پژوهش خود مشخص کردند والدینی که نسبت به رویدادها به طریق اضطرابی واکنش نشان می دهند باعث می شوند که کودکان آن موارد را ترسناک تشخیص دهند و نسبت به حوادث مشابه در آینده بیم داشته باشند.
5-2-2- فرزندپروری
بسیاری از محققان ویژگی های عمومی رفتار والدین-کودک را در سه بعد تعریف نموده اند این ابعاد عبارتند از: الف- گرمی: والدین با محبت به نیازها و علایق کودکان خود، بیش از نادیده انگاشتن و محروم کردن او پاسخ می دهند. ب- نظارت و کنترل: والدین دارای این بعد رفتاری مایلند از نزدیک کودکان خود را نظاره کنند و معیارهای قاطعی برای رفتار داشته باشند و از فرزندان انتظار عملی کردن آنها را دارند ولی لزوماً آنها را تنبیه نمی کنند (برنت، 1997به نقل از بهرامی احسان، باقرپورکماچالی، فتحی آشتیانی، احمدی،1387)؛ ج- بعد درگیر بودن؛ والدین دارای این بعد تنها قادر هستند نگرش ها و رفتارهای کودکان خود را توصیف کنند و از نظر نگرشی کودک محورند (مکونی و مارتین،1992 نقل از بهرامی احسان، کماچالی، فتحی آشتیانی، احمدی،1387).
با توجه به ابعاد رفتاری گرمی و کنترل، بامریند (1991 به نقل از بهرامی احسان، باقرپورکماچالی، فتحی آشتیانی، احمدی،1387) سه نوع الگوی رفتاری والدین را ارائه نمود: الف- الگوی رفتاری قاطع و اطمینان بخش؛ که با تقاضاها و پاسخ دهی بالامشخص می شود ب- الگوی رفتاری مستبد نیز با تقاضاها و پاسخ دهی بالامشخص می شود، ج) الگوی رفتاری سهل گیر؛ که با تقاضای کم و پاسخ دهی بالا مشخص می شود. الگوی تربیتی استبدادی بیشترین رابطه را با ناسازگاری های کودکان دارد.
1-5-1-2-الگوی تربیتی استبدادی
والدین دارای الگوی رفتاری مستبد در امر تربیت کودک خود کنترل زیاد و گرمی کم اعمال می کنند. والدین در این الگوی رفتاری، بسیار متوقع هستند و این الگویی تربیتی مبتنی بر محبت نکردن، سرزنش، انتقاد و سخت گیری است. نگرش والدین این است که«همان کاری را که من گفتم انجام بده» چون انتظار دارند فرزندان بدون چون و چرا از دستورات آنها اطاعت کنند، کمتر به گفتگو با آنها می پردازند، اگر کودک اطاعت نکند به فشار و تنبیه متوسل می شوند. فرزندانی که والدین مستبد دارند، مضطرب گوشه گیر و ناخشنود هستند، آنها زمانی که در تعامل با همسالانشان دچار مشکل می شوند، با خصومت واکنش نشان می دهند. پسرها خشم و سرپیچی زیادی نشان می دهند و دختر ها وابسته می شوند و از تکالیف چالش انگیز عقب نشینی می کنند. این والدین اغلب مقررات شدید و سختی را وضع می کنند که موجب می شود میان آنها و فرزندانشان روابط ارباب رعیتی برقرار گردد. رفتار استبدادی می تواند رابطه ی کودک سرپرست را خراب کرده، احساس امنیت و عزت نفس را کاهش دهد. دختران خانواده های استبدادی بسیار منفعل، کناره گیر و با عزت نفس پایین هستند. این والدین کودکان را به دلیل ناتوانایی هایش سرزنش می کنند و هر خطایی که از کودک سر بزند فوراً با او برخورد می شود. این گروه از کودکان به طور مداوم میان افسردگی (سرزنش خود)، اضطراب (انتظار سرزنش) و حالت دفاعی (سرزنش دیگران) در نوسان باشند. علائم اضطراب و افسردگی دربیشتر خانواده های مستبد یافت می شود(باربر.1996). یکی از مهمترین تفاوت های فرزند پروری مستبدانه و مقتدرانه در مفهوم کنترل روانشناختی نهفته است . در کنترل روانشناختی والدین تلاش می کنند تا احساساتی نظیر احساس گناه و شرم در فرزندان ایجاد کنند (باربر،1996). در هر دو روش والدین از فرزندان تقاضاها و انتظارات بالایی دارند و بر رعایت نظم و مقررات خانواده ها تاکید می کنند و لی تفاوت آنها در این است که در فرزند پروری مستبدانه والدین انتظار دارند فرزندان بی چون وچرا نظرات، ارزش ها و هدف های آنها را بپذیرند در حالی که در فرزند پروری مقتدرانه والدین با فرزندان خود تعامل دارند و تلاش می کنند تقاضاهای خود و مقررات خانواده را برای فرزندان خود تبیین کنند . بنابراین اگر چه در هر دو روش والدین رفتارهای فرزندان خود را بسیار کنترل می کنند ولی در فرزند پروری مقتدرانه والدین از کنترل روان شناختی فرزندان پرهیز می کنند(دارلینگ،1999).
2-5-2-2-فرزند پروری مقتدرانه
فرزند پروری مقتدرانه با تقاضاها و پاسخ دهی بالای والدین مشخص می شود. والدین مقتدر معمولا مقررات سختی برای فرزندانشان وضع می کنند و بر اجرای آن پا فشاری می نمایند. آنها فرزندان شان را به مستقل بودن تشویق می کنند، علاقه زیادی به پیشرفت فرزندان خود دارند، بازخورد های مثبتی نسبت به پیشرفت آنان نشان می دهند. این والدین درخواست های معقولی از فرزندان خود دارند، صبورانه به نقطه نظرات فرزندان گوش می دهند و با استدلال منظور خود را روشن و صریح بیان می کنند و فرزندان را در دستیابی به اهدافی که خود برای آنها تعیین کرده اند،کمک و هدایت می کنند(بامریند،1991 به نقل از بهرامی احسان، اسلمی،1388).
این گونه والدین همیشه بر رفتار کودک تاکید دارند و هرگز خود او یا شخصیتش را مخاطب قرار نمی دهند. اگر کودک رفتار ناشایستی انجام دهد، والدین مقتدر به فرزندان خود می گویند که از رفتار آنها نا راضی هستند و آنها را توجیه می کنند که تنبیه شان تنها به منظور اصلاح رفتار است و هرگز قصد تخریب شخصیت آنها را ندارند. این والدین عقیده دارند که رفتار های اشتباه کودکان برای رسیدن به بلوغ فکری و مقابله با مشکلات دوران بزرگسالی ضروری است. آنها هرگز کنترل خود را از دست نمی دهند و تنبیه بدنی را به عنوان آخرین چاره و زمانی که تنبیه های دیگر اثری نداشته باشد مورد استفاده قرار می دهند(بهرامی احسان، اسلمی،1388).
3-5-2-2-الگوی تربیتی سهل گیر
فرزند پروری سهل گیرانه با تقاضا های کم والدین و پاسخ دهی زیاد آنها مشخص می شود. والدین سهل گیر توجه بیش از حد به فرزندان شان نشات می دهند و از آنان انتظارات کمی دارند. در این سبک، والدین مهرورز و پذیرا بوده و در عین حال متنوع نیستند و از هر گونه اعمال کنترلی خودداری می کنند والدین اغلب استقلال و آزادی زیادی به فرزندان نشان می دهند، ولی معمولا اهداف و انتظارات روشنی برای فرزندان ترسیم نمی کنند. اغلب فرزندان خانواذه های سهل گیر پیشرفت تحصیلی پایین دارند(درون باش، ریتر، لیدرمن، رابرتز و فرالایف،1987). این والدین فرزندان را به حال خود رها می کنند و الگوی مناسبی برای آنها نیستند و بیشتر آنها از توانایی خود در تاثیر گذاشتن بر رفتار فرزندانشان مطمئن نیستند. این کودکان به خاطر رفتار بیش از حد محبت آمیز والدین، صبر و تحمل در برابر ناملایمات را نیاموخته اند و در برزگسالی با مشکلات فراوانی رو به رو خواهند شد (هاک 2000،ترجمه صیفوریان و ارسی ،1383).
6-2-2-رفتارهای خاص فرزند پروری
نقش رفتارهای فرزندپروری والدین در اضطراب کودک به طور گسترده مورد پژوهش قرار گرفته است. به عنوان مثال برایس، مک لئود، وود و ویز (2006) در یک فرا تحلیل از چهل و هفت مطالعه در رابطه با فرزندپروری و اضطراب کودکی نشان دادند که کنترل والدینی قویترین رابطه با اضطراب دارد. آنها همچنین درجات مختلفی از رابطه را بین اضطراب و زیر مجموعههای سبکهای فرزندپروری مشخص کردند. و نشان دادند که سطح بالای کنارهگیری، مخالفت و دخالت والدین با اضطراب بیشتر در کودکان رابطه دارد و گرمی والدین با اضطراب کودکان رابطه منفی دارد.
در نتایج تحلیل های عاملی پژوهش موریس، میسترز و براکل (2003)دو بعد اساسی برای رفتاری های پرورشی والدین شناسایی شده است. بعد اول را می توان به عنوان مراقبت توصیف نمود که اشاره به رفتارهای مرتبط با پذیرش، محبت و در جهت مخالف، اشاره به طرد و انتقاد دارد. بعد دوم کنترل نامیده می شود که اشاره به کنترل والدینی، حمایت بیش از حد و در جهت مخالف، اشاره به پرورش خود مختاری در کودک دارد. مطالعات تطبیقی آنها نشان می دهد که رفتارهای والدینی منفی با سطوح اضطراب و افسردگی رابطه دارد. شواهد نشان می دهد که طرد، فقدان محبت عاطفی و حمایت بیش از حد موجب افزایش خطر تحول اختلال های درون سازی و برون سازی در کودکان می گردد (موریس، مسترز، و براکل، 2003).
مشخص شده است که والدین اضطرابی در مقایسه با والدین غیر اضطرابی، در تعامل کودکان خود خیلی بیشتر منتقد و عیب جو هستند، کمتر توجه مثبت نشان می دهند، کمتر عاطفی و مهربان هستند و احتمال کمی وجود دارد که خود مختاری روان شناختی را تشویق کنند، کمتر از کودکان می خواهند که نظرشان را بیان کنند، کمتر به دیدگاه کودک احترام می گذارند، کمتر از توضیح دادن استفاده می کنند (والی، پینتو، سیگمن، 1999).
بیگلز و برنچمنت- تاوسنت (2006) در مروری بر تحقیقاتی که در رابطه ی رفتارهای والدین و اضطراب کودک را بررسی کرده بودند، دو بعد از رفتارهای مرتبط با اضطراب را مطرح می کند. نخست «کنترل بیش از حد» کنترل بیش از حد والدین عموماً به الگویی از رفتارهای والدین اطلاق می شود که شامل تنظیم مقررات سخت و افراطی، سطوح بالای حساسیت و گوش به زندگی، عدم تشویق استقلال کودک در حل مسئله می شود.
از نظر تئوری کنترل بیش از حد والدین رشد خود مختاری را در کودکان محدود می کند که در نتیجه این ادراک که محیط غیر قابل کنترل است را در کودک ایجاد می کند و همچنین احساس کفایت و مهارت شخصی را محدود می کند و در نتیجه فرض شده است که این عقاید در رشد اضطراب کودکان نقش دارد (بارلو، 2002، دادز، 2002؛ راپی، 2001 به نقل از بیگلز و برنچمنت- تاوسنت،2006 ).
دوم: «فرزند پروری منفی» منفی بودن والدین به طور کلی به عدم گرمی و پذیرش در خانواده اطلاق می شود و از نظر اجرایی به طرد کردن یا انتقاد کردن والدین اشاره دارد. (ماسیا و موریس، 1998؛ راپی، 1997؛ وود و دیگران، 2003، به نقل از بیگز و برنچمنت تاوسنت، 2006).
یک محیط تربیتی منفی نیز فرض شده است که از طریق تاثیر گذاشتن بر عقاید و اسنادهای کودکان بر اضطراب کودک اثر می گذارد. به عنوان مثال باز خوردهای منفی زیاد و مکرر ممکن است ادراک محیط به عنوان جایی وحشتناک و خشن، کم برآورد کردن شایستگی خود و انتظار عواقب منفی نقش داشته باشد (کروهن، 1990، 1992 به نقل از بیگز و برنچمنت تاوسنت ، 2006).
متغیرهایی چون پذیرش، ابراز محبت و مراقبت والدین از متغیرهای محافظت کننده قلمداد می شوند و متغیرهایی چون طرد کردن، خصومت، مراقبت بیش از حد با آسیب های روانی فرزندان رابطه دارد.
7-2-2- شناخت و عقاید والدین
1-7-2-2- عقاید و شناخت در مورد رفتار اضطرابی
مدل های تعامل والد- کودک تاکید می کنند که فرآیندهای شناختی بر روی اعمال و هیجانات اعضای خانواده تاثیر گذار است (بوگنتال و جانسون، 2000). شواهدی از تحقیقات مربوط به رشد کودک وجود دارد که عقاید والدین درباره مزاج (طبع) اضطرابی کودکان ممکن است بر راهبردهای فرزند پروری که آنها استفاده می کنند اثر گذار باشد برای مثال روبین، نلسون، هاستینگز، آسندورف (1999) در یک مطالعه طولی که به بررسی رابطه رفتارهای محتاطانهی کودکان و بی توجهی والدین نسبت به استقلال کودک می پرداخت، نشان دادند که ادراک والدین از خلق و خوی کودک، رفتارهای فرزند پروری آتی آنها را پیش بینی می کند. بیشتر والدینی که کودک دو ساله ی خود را به عنوان یک کودک خجالتی می دانستند، در سن چهار سالگی مستقل بودن (استقلال) را کمتر مورد تشویق قرار می دادند ولی در مقابل، عدم تشویق استقلال کودک در اوایل کودکی، خجالتی شدن آتی کودک را پیش بینی نمی کرد.
یک مجموعه ای از تحقیقات، اسنادهایی که مادران برای انزوای کودکان اضطرابی بکار می برند را مورد پژوهش قرار دادند و عنوان می کنند که مادران کودکان چهار ساله ای که اضطراب بالایی دارند در مقایسه با مادرانی که کودکانی با اضطراب پایین دارند؛ 1- انزاوی اجتماعی را به عنوان یک صفت مزاجی (طبعی) به حساب می آورند، 2- در برابر انزوا و گوشه گیری کودک با دامنه ای از هیجان منفی پاسخ می دهند، 3- معتقدند که تغیر رفتار گوشه گیری مشکل است، 4- و برای مقابله و مدیریت این رفتار (گوشه گیری) از راهبردهایی مثل دستور دادن و کنترل بیش از حد استفاده می کنند (مایلز و روبین، 1993: روبین و مایلز، 1991)
این مطالعات همان مادران کودکانی که اضطراب بالایی (در سن چهار سالگی) داشتند را یک بار دیگر در سن نه سالگی مورد بررسی قرار دادند (مایلز و روبین، 1993). جالب اینکه برخلاف رفتار مادران در چهار سالگی فرزندشان، همین مادران در سن نه سالگی فرزندشان، دیگر نسبت به رفتارهای اضطرابی کودک آنگونه پاسخ نمی دهند.
شواهد پیشنهاد می کند که رشد احساس درماندگی آموخته شده در والدین در این مدت ممکن است علت عدم تلاش آنها برای تغییر رفتار اضطرابی کودکشان در نه سالگی باشد.
2-7-2-2- ادراک والدین از کنترل شخصی
به طور قاطع شواهدی وجود دارد که عقاید والدین درباره کودکانشان رفتارهای فرزند پروری آنها را شکل می دهد. چند پژوهش در این زمینه صورت گرفته که عنوان می کند عقاید والدین درباره میزان کنترل و تسلط خود در موقعیت های فرزند پروری دارند، مجموعه شناخت هایی هستند که بر رفتار والدین تاثیر می گذارند. مشخص شده والدینی که احساس کنترل و تسلط ضعیفی دارند، در موقعیت هایی که حامی و مراقبت کننده هستند (جایی که احتمال عواقب منفی برای کودک وجود دارد)، خیلی بیشتر محتمل است که از روش های فرزند پروری مستبدانه و کنترل بیش از حد استفاده کنند (گازل و فیگانس، 2004 به نقل از بیگلز و برنچمتت-تاوسنت،2006). با استفاده از چند مطالعه ی تجربی مشخص شده است که افرادی که احساس کنترل ضعیفی در مراقبت از کودک دارند، مستعدند که رفتارهای ظریف و جنبه هایی از رفتار و کودک را به عنوان تهدیدی برای کنترل شخصی خود تفسیر کنند و این سوگیری و اشتباه نسبت به ادراک تهدید باعث استرس و اضطراب شخص می شود و در نتیجه باعث می شود که این افراد برای اینکه کنترل خود را دوباره بدست آورند از راهبردهای فرزند پروری کنترل بیش از حد و استفاده کنند (بوگنتال و لین، 1997 به نقل از بیگلز و برنچمتت-تاوسنت،2006).
3-7-2-2- شناخت به عنوان واسطه ی فرزند پروری و اضطراب
نظریه ی شناختی و تحقیقات تجربی ، وجود سوگیری های شناختی یا پردازش اطلاعات در برابر کلمات و تصاویر اضطرابی را در بزرگسالان و کودکان اضطرابی نشان داده اند( به عنوان مثال موگ، میلر ، برادلی،2000؛ تقوی، مرادی، نشاط دوست ،2000 به نقل از هدوین، گارنر، پرز-اولیوا، 2006). هر چند منشا این سوگیری ها در کودکان کاملا مشخص نیست . یکی از عوامل موثر در ایجاد این سوگیری ها که مورد توجه چندین مدل مربوط به رشد قرار گرفته است ،اجتماعی شدن از طریق فرزند پروری است (گینسبورگ و اسکلوسبرگ،2002؛ راپی،2001). تحقیقات ارتباط فرزندپروری(ابعاد فرزند پروری مثل حمایت بیش از حد،کنترل بیش از حد، خصومت، عدم گرمی) و اضطراب کودک را مشخص کرده اندکه به منظور فهمیدن ارتباط فرزندپروری و اضطراب کودک بر اجتماعی کردن کودکان توسط والدین توجه کرده اند.
به منظور شناسایی فرایندهای موثر در رشد اضطراب کودک، برخی از مطالعات ابعاد فرزند پروری را با اجتماعی کردن هیجان در کودکان مرتبط دانسته اند(گینسبورگ و اسکلوسبرگ،2002 ؛سووگ،زمان، اسکرودر،کاسانو،2005) .
فیلد(2004) بر نقش اطلاعات منفی و ترس در رشد سوگیری های پردازش اطلاعات در کودکان را مورد مطالعه قرار داد و با استفاده از یک تست بررسی نشان دادند که کودکان در پاسخ نسبت به حیواناتی که قبلا اطلاعات منفی در مورد آن دریافت کرده اند مقاوم ترند . این نتایج روشن می کند که چگونه اطلاعات منفی ترس را در کودکان افزایش می دهد و چگونه با سوگیری های پردازش اطلاعات در دریافت تهدید و خطر مرتبط است
برای مثال دنهام (1993) پاسخ دهی مشروط و مدل سازی هیجانی را در خانواده هایی با فرزند پیش دبستانی مورد پژوهش قرار داد و دریافت که آن نوع فرزند پروری که به کودکان کمک می کند عواطف مثبت را حفظ کنند و عواطف منفی را کوچک و کم اهمیت به حساب آورند (از طریق الگو سازی) ، با افزایش کفایت اجتماعی- هیجانی کودکان رابطه دارد.این فرایند های رشدی به منظور دانستن ارتباط فرزند پروری با رشد ترس و اضطراب در کودکان مطرح شده اند به عنوان مثال گینسبورگ و اسکلوسبرگ(2002) در مورد رفتارهای فرزند پروری افزایش دهنده ی اضطراب بحث می کنند و عنوان می کنند که این رفتارها شامل: الگوسازی، تقویت و انتظارات منفی می شود.
اولین تلاش ها برای آزمایش نقش واسطه ای تحریف های شناختی در رابطه ی بین فرزند پروری و اضطراب توسط مک گین ،کوکر و ساندرسون (2005) انجام شد. آنها دریافتند که طرحواره های شناختی منفی واسطه ی ارتباط فرزند پروری نامناسب و مسامحه کار وافسردگی است. نقش واسطه ای شناخت بین سورفتار های والدین و افسردکی مشخص و آشکار شده است (هانکین ،2005).
گلاگر و هاتون ( 2008) در پژوهش خود پیشنهاد دادند که سبک های فرزند پروری با ویژ گی خشن ، تنبیهی ، یا بی ثبات با اضطراب بیشتر رابطه دارد و همچنین بیان کردند که شناخت منفی واسطه رابطه ی سبک های تربیت و اضطراب است .
3-2- بخش دوم:سبک های تفکر
1-3-2-نظریه های سبک های هوش
نظریه های سبک های هوش در یکی از این سه مقوله قرار می گیرند: سبک های شناخت مدار، شخصیت مدار و فعالیت مدار. سبک ها در مقوله شناخت مدار شباهت نزدیکی به توانایی ها دارند از این رو مشابه توانای ها، این سبک ها اغلب به وسیله تست های سنجش حداکثر عملکرد با پاسخ «درست» و «غلط» اندازه گیری می شوند. در این مقوله، مدلهای وابستگی-استقلال ویتکین(1964، به نقل از ژانگ و استرنبرگ،2005) و تکانشی- تاملی کیگان (1976، به نقل از ژانگ و استرنبرگ، 2005 ) بیشتر مورد علاقه و پژوهش قرار گرفته اند.در مقولهی شخصیت مدار، سبک ها به عنوان چیزی نزدیک به خصوصیات شخصیتی دیده می شوند و سبک های این مقوله از طریق تست های نوع عملکرد (عملکرد خاص) ترجیهاً نسبت به حداکثر، اندازه گیری می شوند. کار اصلی در این مقوله توسط مایرز و مک کوالی (1988،به نقل از ژانگ و استرنبرگ،2005) انجام شده است که بر مبنای نظریه ی تیپ های شخصیتی یونگ صورت گرفته است. در آخر مقوله فعالیت محور بر مفهوم سبک ها به عنوان واسطهی اشکال گوناگون فعالیت ها تمرکز می کند که جنبه ای از شناخت و شخصیت هستند. این سبک ها بیشتر روی عمل فرد و فعالیت هایی تاکید می کند که افراد در شرایط مختلف زندگی با آن درگیر هستند مانند کار و تحصیل. یک مجموعه کارهای اصلی که در این مقوله ارائه شده است نظریه های مشابهی از رویکردهای یادگیری سطحی و عمقی است که به طور جداگانه مطرح شده است(ژانگ و استرنبرگ، 2005).
2-3-2-نظریه خود مدیریتی ذهنی
یکی از موفقیت های بزرگ در زمینه سبک ها در اواخر قرن بیستم بدست آمده مطرح کردن نظریه ی خود مدیریتی ذهنی توسط استنبرگ (1997) است. موفقیت این نظریه نه تنها به خاطر ارائه مدلی جامع در مورد سبک ها است همین طور منبع ایجاد مدل سه گانه سبک های ذهنی نیز است.
استرنبرگ(1997) در این نظریه مطرح می کند که همان گونه که راه های گوناگونی برای اداره یک جامعه وجود دارد، راه های مختلفی برای اداره کردن و مدیریت فعالیت ها یا اعمال ما وجود دارد که به عنوان سبک های تفکر شناخته می شوند. بر طبق این نظریه انسانها را می توان در پنج حیطه ی کارکردها، شکل ها، سطح ها، حوزه ها، گرایش ها فهمید.
کارکردها : برای خودمدیریتی ذهنی سه کارکرد می توان تصور کرد که عبارتند از : قانونی ،اجرایی و قضایی . فرد دارای سبک قانونی از انجام کارهایی که نیاز به خلاقیت دارد لذت می برد. یک فرد با سبک اجرایی، بیشتر به تکالیفی علاقه مند است که با آموزشهای صریح وروشن همراه باشد. در نهایت فرد دارای سبک قضایی، بیشتر توجه خود را بر ارزیابی بازده فعالیت های دیگران متمرکز می کند(ژانگ،2001).
شکل ها: خودمدیریتی ذهنی فرد چهار شکل به خود می گیرد: تک قطبی، سلسله مراتبی،الیگارشی و آنارشی. یک فرد با سبک تک قطبی از انجام تکالیفی لذت می برد که به او اجازه می دهد در هر زمان صرفا بر یک تکلیف به طور کامل متمرکز می گردد، در حالی که فرد دارای سبک سلسله مراتبی ترجیح می دهد توجه خود را بین چند تکلیف اولویت بندی شده توزیع نماید و فرد با سبک الیگارشی تمایل دارد در همان محدوده زمانی روی چند تکلیف کارکند، بدون اینکه هیچ اولویتی قائل شود. سرانجام،افراد با سبک آنارشی بیشتر از انجام تکالیفی لذت می برند که در خصوص «چه» «کجا» «کی» و «چگونه» انجام دادن تکلیف اختیار لازم را داشته باشند(استرنبرگ،2009).
سطوح: خودمدیریتی ذهنی فرد در دو سطح انجام می پذیرد : کلی و جزئی. افراد با سبک کل نگر به تصویر کلی یک موضوع توجه می کنند و بر عقاید انتزاعی متمرکز می شوند. در مقابل، افراد با سبک جزئی نگر از انجام تکالیفی لذت می برند که اجازه کار روی ابعاد ویژه و اصلی یک موضوع و جزئیات عینی آنها را بدهد(استرنبرگ،2009).
حوزه ها: خودمدیریتی ذهنی شامل دو حوزه درونی و بیرونی است. افراد با سبک درونی از انجام تکالیفی لذت می برند که بتوانند آنها را به طور مستقل انجام دهند. در مقابل، افراد با سبک بیرونی تکالیفی را ترجیح می دهند که فرصت لازم برای تعامل با دیگران را به آنها می دهد(ژانگ،2001).
گرایش ها: در خودمدیریتی ذهنی دو گرایش وجود دارد: آزاداندیش و محافظه کار. افراد آزاداندیش از انجام تکالیفی لذت می برند که تازگی و ابهام دارد؛ در حالی که افراد دارای سبک محافظه کار، متمایل به رعایت قوانین و روش های موجود درانجام تکلیف می باشند (استرنبرگ،2009).
3-3-2-متغیر های موثر درشکل گیری سبک های تفکر
استرنبرگ(2009) مطرح می کند که ممکن است اولویت یک سبک امری ارثی باشد ولی تردید وجود دارد که قسمت اعظم آن تحت تاثیر این عامل باشد.وی عنوان می کند قسمتی از منبع ایجاد سبک های تفکر تحت تاثیر شرایط اجتماعی شدن افراد است همانطور که هوش تحت تاثیر این عوامل است. شرایط و ساختارهای اجتماعی باعث می گردد که در موقعیتی خاص یکی از سبک ها سود دهی داشته باشد و با توجه به تغیر شرایط سبک های مختلفی مورد تاکید قرار گیرد.یک چرخه بازخوردی مستمر بین بکار بردن یک سبک تفکر و چگونگی عملکرد آن در وظایف تحمیلی اجتماع وجود دارد. طبق نظراسترنبرگ(2009) از دیگر متغیر هایی که در تحول سبک های تفکر تاثیر دارند، عبارتند از:
1-3-2-2-فرهنگ
اولین متغیری که در تحول سبکهای تفکر نقش دارد فرهنگ است. بعضی فرهنگ ها به بعضی از سبکهای تفکر بیشتر اهمیت می دهند. برای مثال: در آمریکای شمالی،تأکید بیشتر روی نوآوری و ایجاد فرصت های مناسب باعث می گردد که سبک های قانون گذار و آزاد اندیش حداقل در میان بزرگسالان اهمیت بیشتری داشته باشد و برخی دیگر از جوامع مانند ژاپن با توجه به تاکیدشان بر حفظ سنت ها، همنوایی و همرنگی جامعه، احتمالأ بیشتر روی سبک های تفکر اجرایی و محافظه کارانه تأکید دارند.
2-3-3-2-جنسیت
دومین متغیری که به صورت بالقوه در سبکهای تفکرنقش دارد، جنسیت است. تفاوت موجود بین سبک تفکر زنان و مردان به ترتیب اجتماعی آنان در فرهنگی که در آن متولد شده اند برمی گردد. به عنوان مثال از هنگام کودکی رفتار ما با پسران و دختران متفاوت است. صفات، نشانگر تفاوت در سبکهایی است که جامعه آن را در مردها و زنان تقویت می کند، به طور خاص مردها بیشتر برای سبک تفکر قانونگذار، درون نگر و آزادیخواه تشویق می شوند و زنها برای سبک های تفکر اجرایی و قضاوتی ، برون نگر و محافظه کارانه تشویق می شوند.
3-3-3-2-سن
سومین متغیر، سن است. با توجه به سن افراد سبک های متفاوتی درآنها شکل می گیرد. به عنوان مثال: قانونگذاری معمولاً از سنین نوباوگی و پیش دبستانی پرورش می یابد. این ویژگی جهت پرورش خلاقیت به طور نسبتاً آزاد و سازمان نایافته در مراحل پیش دبستانی و در محیط خانه انجام می شود. زمانی که کودکان مدرسه را آغاز می کنند، دوره پرورش قانونگذاری به شدت محدود می شود. از کودکان انتظار می رود که خود را با ارزشهای شکل گرفته در مدرسه هماهنگ سازند.
4-3-3-2-سبکهای تفکر والدین
چهارمین متغیر سبکهای تفکر والدین است. آنچه مورد توجه و تشویق والدین قرار می گیرد، احتمالاً در سبکهای تفکر فرزندان منعکس می شود والدین ممکن است در خانه سوالات گسترده ی کودکان را تشویق کنند ولی در مدرسه چنین سوالاتی تشویق نشود بنابراین هیچ عامل اجتماعی نمی تواند منحصرا بر نتایج نهایی تاثیر بگذارد. آموزش های مذهبی بیشتر از طریق والدین به فرزندان ارائه می شود و کمتر خود بچه ها آن را دنبال می کنند والدین می توانند بر رشد شیوه تفکر کودکان موثر باشند.
5-3-3-2-مدرسه و شغل
آخرین متغیر مؤثر در رشد سبک های تفکر، دوران مدرسه و نهایتاً شغل است. مدارس و مشاغل مختلف مشوق سبک های تفکر متفاوتی در انسان هستند. به طور متوسط در اکثر مناطق جهان، مدارس احتمالأ سبک تفکر اجرایی، جزئی نگر و محافظه کارانه را تشویق می کنند.
4-3-2-پژوهش ها مربوط به سبک تفکر
پژوهش های زیادی در زمینه های مختلف در رابطه با سبک های تفکر صورت گرفته است. در این قسمت سعی شده است که پژوهش هایی که در رابطه با سبک های تفکر و ویژگی های روان شناختی صورت گرفته است مورد ملاحظه قرار گیرد.
ژانگ (2001) رابطه سبک های تفکر و ویژگی های شخصیتی را مورد پژوهش قرار داد. در این مطالعه از پرسش نامه پنج عاملی شخصیت (NEO) برای سنجش ویژگی های شخصیتی و پرسش نامه سبک های تفکر استرنبرگ برای سنجش سبک های تفکر استفاده شد با توجه به تحقیقات، ژانگ(2001) مطرح می کند که می توان از خصوصیات شخصیتی به عنوان پیش بینی کننده ی سبک های تفکر استفاده کرد. نتایج پژوهش ژانگ نشان داد که صفت شخصیتی گشودگی در تجربه، سبک های قانونی، قضاوتی و آزاد اندیش (جزء سبک های نوع I) را پیش بینی می کند و صفت روان نژندگرایی سبک محافظه کار (از سبک های نوع دوم) را پیش بینی می کند. روان رنجوری و وظیفه گرایی، سبک جزئی و صفت شخصیت برون گرایی، سبک بیرونی را پیش بینی می کند.
چندین مطالعه دیگر نیز ارتباط بین سبک های تفکر و ویژگی های شخصی در چندین منطقه از جهان شامل هنگ کنگ، ایران، چین و آمریکا، مورد پژوهش قرار دادند(شکری، کدیور، فرزاد، سنگری، غنایی، 1385؛ فجل و والهود، 2004؛ ژانگ، 2003). نتایج این تحقیقات نیز نشان داد که سبک های تفکر نوع I رابطه ی مثبتی با ویژگی های مطلوب و انطباقی شخصیت مثل گشودگی در تجربه و وظیفه گرایی دارد و در مقابل سبک های تفکر نوع II با صفت شخصیتی روان نژندگرایی، رابطه ی مثبت دارد.
پژوهش ها در مورد رابطه عزت نفس (اعتماد به نفس) و سبک های تفکر نشان داد که سبک های تفکری که مولد خلاقیت هستند و پیچیدگی بیشتری دارند (سبک های نوع I) به طور معنا داری با اعتماد به نفس رابطه دارند و افرادی که این نوع سبک را به کار می گیرند از اعتماد به نفس بالاتری برخوردارند(ژانگ،2011).
همین طور پژوهشی بر روی دانشجویان هنگ کنکی صورت گرفت که نشان داد سبک های تفکر نوع اول باتوانایی دانشجویان در کنار آمدن با هیجانات منفی (مثل افسردگی ناامیدی و خشم) و افزایش هیجانات مثبت (مثل جذب و خشنودی) رابطه دارد (ژانگ ،2011). به طور اختصاصی تررابطه سبک های تفکر و اضطراب در دانش آموزان چینی مورد آزمایش قرار گرفته است و مشخص شده است که سبک های نوع I به طور کلی با اضطراب رابطه منفی دارد و در مقابل سبک های نوع دوم بخصوص سبک محافظه کار به شکل مثبتی با اضطراب رابطه دارد (ژانگ، 2011).
در مطالعه ای که اخیراً صورت گرفته است مشخص شده که سبک های تفکر نوع اول به طور مثبتی در رشد روانی اجتماعی (مطابق با نظریه هشت مرحله ای اریکسون) نقش دارند و در مقابل سبک های نوع دوم مشخصاً سبک های فرد سالار و محافظه کار در رشد روانی اجتماعی به طور منفی نقش ایفا می کنند. (2010).
به شکل خلاصه از دیگر سازه های روان شناختی که با سبک های تفکر مورد بررسی قرار گرفته اند مثل سطوح بالاتر رشد شناختی (ژانگ، 2002)، روشنفکری (فجل و الهود، 2004)، احساس کفایت شغلی (ژانگ، 2004)، انگیزه پیشرفت (ژانگ 2011)، سلامت روانی عمومی (چن و ژانگ، 2009 به نقل از ژانگ 2011)، استرس کمتر شغلی (ژانگ 2011) و ویژگی هایی که انتظامی هستند (ژانگ 2011) با سبک های تفکر نوع I رابطه ی مثبت و در مقابل رابطه منفی با سبک های نوع II دارند.
با توجه به نتایج به تحقیقاتی که در رابطه با سبک های تفکر صورت گرفته است می توان نتیجه گرفت، اینکه افراد از چه نوع سبک تفکری استفاده می کنند می تواند تعیین کننده ی ویژگی های مختلف روان شناختی افراد باشد، افرادی که از سبک های تفکر نوع I استفاده می کنند از نظر شخصیتی و به طور کلی سازگاری با محیط در سطح بهتری قرار دارند و بر عکس افرادی که سبک های نوع II استفاده می کنند در سازگار شدن با محیط به طور کلی در سطح پایین تری قرار دارند.
5-3-2-نگرش های فرزند پروری
باولک،(1989) برای شناسایی یا مشخص کردن الگوها یا ساختارهای مشخص فرزندپروری نامناسب و مسامحه کارانه، تحقیقات صورت گرفته در این زمینه(فرزندپروری) را مورد مطالعه و بررسی قرار داد و ساختارهایی که شناسایی کرد، حول محور انتظارات والدین از کودکان، همدلی نسبت به نیازهای کودک، استفاده از تنبیه بدنی به عنوان وسیله ای برای تربیت، مسئولیت پذیری نقش والد ـ فرزند و توان و استقلال کودکان قرار داشت. در گذشته نگرشهای فرزندپروری به عنوان تعیینکنندهی رفتار والدینی معرفی شده اند (هولدن و ادواردز، 1989). فرض شده است که نگرشهای نرمال والدین، علاقه و مهربانی در برابر کودک است (بکوین و بکوین1940، به نقل از هولدن و بوک،2002).همچنین فرض شده است که اگر نیازهای عاطفی والدین برآورده نشده ای داشته باشد، والدین این نیازهای شخصی را در رفتارهای فرزند پروری خود بروز می دهند(هولدن و ادواردز، 1989). خلاصه، فرض شده است که تفاوت های فردی در نگرش های کلی فرزند پروری والدین علت تفاوت در ترکیب (شکل) رفتارهای والدین است و در نتیجه رفتار های متفاوت والدین، پیامدهای متفاوتی را برای کودکان به دنبال دارد (هولدن وادواردز، 1989). نگرش های نامناسب والدین در مورد فرزند پروری می تواند مشکلاتی را برای کودکان ایجاد کند.
1-5-3-2-انتظارات نامناسب والدین از کودکان
یکی از رفتار های فرزند پروری که در میان گزارش های بی توجهی و سوء استفاده از کودک خیلی رایج است، انتظارات نا مناسب والدین از فرزندان شان است. والدین اهمال گر از همان ابتدای زندگی کودک تصورات و ادراکات نامناسبی از توانایی و مهارت های کودکان شان دارند. انتظارات نامناسب از کودکان به طور کلی نتیجه سه عامل است:
1-والدین واقعا نیاز ها و توانایی های کودکان را در طی مراحل مختلف رشد و نمو نمی شناسند و اطلاعاتی در زمینه ندارند. نداشتن این دانش باعث می شود که آنها انتظاراتی از کودک خود داشته باشند که اغلب فراتر از مهارت و توانایی آنها باشد.
2-بسیاری از والدینی که نسبت به کودک خود سورفتار دارند، به طور کلی فاقد دید مثبتی از خود و متعاقبا از فرزندان شان هستند. ادراکات نامناسب از خود به عنوان یک بزرگسال عموما ریشه در تجربیات اوایل کودکی از شکست، تمسخر و استهزا، یاس و ناامیدی دارد این الگو های شکست و ناتوانی مربوط به دوران کودکی در قالب تقاضاها و خواسته هایشان از فرزندان نمایان می شود و خواستار انجام کارها و اعمالی هستند که از نظر فیزیکی، هیجانی یا ذهنی، خود ناتوان از انجام آن بودند.
3- والدین بد رفتار ( سواستفاده گر) عموما فاقد همدلی هستند که برای تعیین انتظاراتی متناسب با مراحل مختلف رشد لازم و ضروری است نداشتن همدلی یکی از مولفه های اصلی برای ایجاد انتظارات نامناسب والدین از کودک است. انتظارات نامناسب والدین از کودکان اثرات ناتوان کنندهای بر آنها دارد و باعث می شود بسیاری از آنها خودشان را به عنوان یک فرد شکست خورده، ناپذیرفتنی، بیبها، برای بزرگسالان به حساب آورند(باولک و کین،1999).
2-5-3-2-فقدان همدلی نسبت به نیاز های کودک
همدلی توانایی برای آگاهی و تشخیص نیاز ها، احساسات و حالات دیگران است همدلی همچنین توانایی ارجعیت دادن نیاز های دیگران نیز هست. والدین همدل نسبت به کودکان خود حساس هستند و برای آنها محیطی فراهم می کنند که رشد هیجانی، ذهنی،جسمی، اجتماعی، معنوی و خلاقیت کودکان را تسریع می کند. والدین همدل کودکان شان را از درون و باطن می فهمند نه اینکه فقط مشاهده کننده بیرونی باشند
بسیاری از متخصصان این عقیده را دارند که صفت همدلی در کودکان هنگام تولد وجود دارد و به واسطه نوع رفتاری که در طول فرایند رشد با آنها می شود، پرورش می یابد والدینی که از سطوح کافی همدلی برخوردار نیستند نیاز ها و خواسته های کودکان را رنجش آور و فشارزا می دانند .خواسته های طبیعی روزانه فرزندان را غیر واقعی و غیر منطقی می دانند که باعث افزایش سطح استرس می شود نیاز های کودک در تعارض مستقیم با نیاز های والدین قرار می گیرد که اغلب از نظر اهمیت مشابه هستند. در یک محیط خانه ای که فاقد همدلی است، کودکان اغلب در رشد یک نظام اخلاقی مستحکم شکست می خورند، همکاری و تعاون و مهربانی اهمیتی ندارند به این خاطر که کودکان آنهارا به عنوان ارزش های مهم به حساب نمی آورند و به دیگران اهمیت نمی دهند و خود محور هستند. اثر منفی اعمال چنین فردی بر دیگران به شکل غیر مستقیم این است که توانایی مراقبت و غمخواری نسبت به نیاز ها و احساسات دیگران بی ارزش و بی اهمیت است. کودکان با سطوح پایین همدلی اغلب به عنوان آشوبگر، پر دردسر و نا فرمان برچسب می خورند و اغلب نسبت به خودشان، دیگران و حیوانات رفتارهای ضالمانه دارند.
فقدان همدلی نسبت به نیازهای کودک باعث میشود کودکانی که سطوح پایینی از همدلی را دریافت کردهاند به خود برچسب مزاحم، سرکش (شیطان)، بزنند و اغلب دست به اعمال خشونتبار نسبت به خود، دیگران و حیوانات بزنند(باولک و کین،1999).
3-5-3-2-عقیده ی قوی والدین در استفاده از تنبیه بدنی
تنبیه فیزیکی توسط والدین بد رفتار اغلب به عنوان وسیله ای برای تربیت مورد استفاده قرار می گیرد. از گذشته تا کنون تنبیه بدنی کودکان به دلایل گوناگون صورت گرفته است برخی از دلایل این عمل عبارتند از: برای آموختن درست از غلط به کودکان ؛ به عنوان یک عمل فرزند پروری مناسب به واسطه ی گفتار و وصیت قدیمی؛ به عنوان یک عمل فرهنگی از تربیت؛ برای تنبیه بد رفتاری های کودکان در یک روش با محبت ؛ فقط برای تنبیه بد رفتاری ها ؛ و به خاطر ایجاد نتایج سریع.
والدین بد رفتار معتقدند که به کودکان نباید اجازه داد که هر کاری که می خواهند انجام دهند. آنها به صورت دوره ای باید نشان بدهند که "چه کسی رئیس است" و به اقتدار والدین احترام بگذارند. والدین سواستفاده گر یا بدرفتار نه تنها معتقدند که تنبیه بدنی اقدامی تربیتی و مناسب است بلکه قویا از درستی تنبیه دفاع می کنند. حمله ها و برخورد های جسمی به وسیله والدین بد رفتار، غالبا به صورت اتفاقی، بدون کنترل، پرخاشگری ناشی از تکانشگری والدین نسبت به کودکان شان نیست بلکه در مقابل تحقیقات مشخص کرده اند که والدین بد رفتار، تنبیه بدنی را به عنوان یک رفتار مشخص طراحی شده برای تنبیه و تصحیح رفتار بد کودکان یا بی کفایتی آنها مورد استفاده قرار می دهند. بسیاری از آن چیزهای والدین بد رفتار برای کودکان خود بد و اشتباه می دانستند مشابه چیز هایی بود که خودشان در کودکی به خاطر آن مورد انتقاد یا تنبیه قرار گرفته بودند.
اعتقاد والدین در استفاده از تنبیهبدنی باعث میشود که کودکان یاد بگیرند که استفاده از خشونت میتواند یک راه مفید برای حل مسئله باشد. خشونت والدین اثرات نامطلوب زیادی بر کودکان دارد(باولک و کین،1999).
4-5-3-2-معکوس شدن نقشهای والد- فرزند
چهارمین رفتار فرزندپروری رایج در میان والدین سواستفاده گر نیاز به وارونه کردن نقش ها است آنها انتظار دارند که کودکان نسبت به خرسندی و خوشحالی کامل والدینشان حساس و پاسخگو باشند.
معکوس شدن نقش والد-فرزند، تعویض در نقش های سنتی بین والد و فرزند است به شکلی که کودک باید مطابق با بعضی رفتار سنتی که مربوط به والدین است عمل کند. در معکوس شدن نقش ها ،والدین به شکل کودکان ناتوان و نیازمند عمل می کنند و از کودکانشان انتظار دارند که مثل والدین از آنها مراقبت کنند و منبع آسایش آنها باشند. اگر چه پدیده معکوس شدن نقش اغلب مربوط به نداشتن آگاهی و همدلی نسبت به نیاز کودک است ولی این دو رفتار از هم متفاوت هستند. هنگامی که والدین آگاهی همدلانه نسبت به نیاز های کودکنشان نمی دهند کودکان اغلب خودشان می بایست از خود مراقبت کنند که باعث می شود کودکان از نظر هیجانی و یا جسمی مورد بی توحهی و سواستفاده قرار گیرند. اثر معکوس شدن نقش بر کودکان مخرب و ویران گر است فرض شده است معکوس شدن نقش و انتظار اینکه کودکان مسئولیت والدینشان را به عهده گیرند باعث می شود که کودکان در انجام فعالیت ها و کارهای مراحل رشد شکست بخورند، فعالیت هایی که باید در هر مرحله از زندگی در آن مهارت پیدا کنند تا بتوانند به رشد طبیعی و سازگاری روانی دست پیدا کنند. شکست در انجام هر یک از این فعالیت های مراحل رشد نه تنها موفقیت در رشد این مراحل را مختل می کند همچنین باعث تقویت احساس بی کفایتی در کودک می شود.
برعکس شدن نقشهای والد- فرزند در خانواده بر بچهها اثرات نامطلوبی دارد در این موقعیتها والد انتظار دارد که کودک از او حمایت و مواظبت کند و این موقعیت باعث میشود که بچهها احساس کم ارزشی بکنند و اینکه ارزش خود را در گرو مواجهه و برآورد کردن نیازهای والدین ببینند(باولک و کین،1999).
5-5-3-2-اجحاف در توان واستقلال کودک
اجحاف در توان واستقلال کودک نیز باعث میشود که کودک نتواند اظهارنظر کند و اعتماد به نفس لازم را به دست نیاورد(باولک و کین،1999).
6-3-2-خلاصه و نتیجه گیری
در بخش اول این فصل ارتباط اضطراب کودک و متغیر های خانوادگی مختلفی از قبیل ژنتیک، سبک دلبستگی، روابط خانوادگی، نزاع زناشویی، کیفیت ازدواج، هم والدینی، اندازه خانواده، ترتیب تولد و تسلط خواهر و برادری، الگوبرداری والدین، سبک ها و رفتار های فرزندپروری مورد بررسی قرار گرفت. آنچه مشخص است اینکه همه ی این متغیر ها با نسبت های گوناگون با اضطراب کودک رابطه دارند. نحوه تعامل مادر نسبت به نیاز های کودک که دلبستگی نا ایمن را در کودک شکل می دهد، اختلافات زوجین، دعوا ها و پرخاشگری زوجین، نارضایتی زوجین و عدم هم والدینی، ترتیت تولد و سلطه خواهر و برادری، رفتار های فرزند پروری والدین ( عدم گرمی و پاسخگو بودن در برابر نیاز های کودک، انتقاد و سرزنش کودک، طرد، حمایت و کنترل بیش از کودک و ....) ، جو خانوادگی خشن و سبک استبدادی والدینی از متغیر های خانوادگی هستند که در اضطراب کودک نقش دارند در همه ی این موارد به الگوی رفتاری خانواده و والدین در برابر کودک توجه شده است و با توجه به گستردگی این عوامل تحقیقات جدید به منظور بررسی جامع و کامل تر اضطراب کودک به سمت بررسی متغیر های شناختی که واسطه ی این الگوی های رفتاری و اضطراب کودک هستند متمایل شده اند با توجه به آنچه گفته شد به نظر می رسد که شناخت و رفتار والدین نسبت به کودک متغیری مهم در اضطراب کودک باشد به این دلیل که متغیر های دیگر را نیز تحت تاتثر قرار می دهد به عنوان مثال نگرش مادران در مورد همدلی با نیاز های کودک مشخص می کند که مادر چگونه نسبت به نیاز های کودک رفتار کند و بسته به رفتار مادر، سبک دلبستگی در کودک شکل می گیرد و به طور کلی می توان نتیجه گرفت که نحوه تعامل و رفتار والدین با کودک یکی از متغیر های مهمی است که در اضطراب کودک نقش مهمی دارد .
در بخش دوم این فصل سبک های تفکر والدین و نگرش های فرزند پروری مورد توجه قرار گرفتند از متغیر های مهم در رابطه با اضطراب کودک رفتار ها و سبک فرزند پروری والدین است و یکی از مهمترین تعیین کننده رفتارهای فرزند پروری، نگرش های فرزند پروری والدین است و این پژوهش رابطه ی چند نگرش فرزند پروری مادران(انتظارات نامناسب، فقدان همدلی نسبت به نیاز های کودک، اعتقاد به تنبیه بدنی به عنوان وسیله ای برای تربیت، معکوس شدن نقش های والد و فرزند، بی توجهی نسبت به توان و استقلال کودک) و اضطراب کودک را مورد بررسی قرار می دهد. همان گونه که گفته شد تعدادی از تحقیقات رابطه عقاید و شناخت والدین و اضطراب کودک را بررسی کردند مثلا مشخص شده که سوگیری های شناختی والدین در مورد رفتار اضطرابی، ادراک والدین از کنترل شخصی و عقاید والدین در باره کودکان، رفتار والدین را شکل می دهد که در ایجاد اضطراب کودک نقش دارد نگرش های فرزند پروری که در واقع همان عقاید والدین در مورد نحوه ی تربیت کودک هستند که نحوه ی تعامل با کودک را شکل می دهد. یکی دیگر از متغیر های شناختی که بر رفتار ها و ادراک افراد تاثیر گذار است و شیوه ترجیحی فرد برای استفاده از تواناییش را مشخص می کند، سبک تفکر است . تحقیقات مشخص کرده اند که سبک های تفکر نوع دوم (اجرایی، جزئی،محافظه کار، تک قطبی) با متغیر هایی مثل روان رنجوری،اعتماد به نفس پایین، استرس، اضطراب و افسردگی و ناسازگاری بیشتر با محیط رابطه دارند. با توجه به آنچه گفته شد این پژوهش کوشش می کند که دریابد آیا نوع خاصی از سبک تفکر مادران می تواند اضطراب کودک را پیش بینی کند؟ و اینکه آیا ترکیب خاصی از سبک های تفکر و نگرش های فرزند پروری اضطراب کودک را بهتر پیش بینی می کند؟
منابع و مأخد
منابع فارسی :
بهرامی احسان، هادی.، اسلمی، الهه،(1388).رابطه سازگاری زناشویی و سبک های فرزند پروری والدین با سلامت جسمی و روانی فرزندان. مجله روان شناسی و علوم تربیتی، 3،63-81.
بهرامی احسان، هادی.، باقرپور کماچالی ،صغری.، فتحی آشتیانی، علی.، احمدی، علی اصغر،(1387). بررسی الگو های فرزند پروری با سلامت روانی و موفقیت تحصیلی. مجله روان شناسی و علوم تربیتی، 38 ، 87-100.
دادستان، پریرخ.(1380).روانشناسی مرضی تحولی، از کودکی تا بزرگسالی.چاپ چهارم.تهران: انتشارات سمت.
شکری، امید.، کدیور، پروین.، فرزاد، ولی الله.، دانشور پور، زهره.(1386). بررسی تحلیل عاملی تاییدی و همسانی درونی پرسشنامه سبک های تفکر(فرم کوتاه). مجله روانشناسی دانشگاه تبریز،2، 109-83
شکری، امید.، کدیور، پروین.، فرزاد، ولی الله.، دانشور پور، زهره. (1385). رابطه سبک های تفکر و رویکردهای یادگیری با پیشرفت تحصیلی دانشجویان. تازه های علوم شناختی. 8، 52 – 44.
شکری، امید.، کدیور، پروین.، فرزاد، ولی الله.، سنگری،علی اکبر.، غنایی، زیبا .(1385). نقش رگه های شخصیت و سبک های تفکر بر پیشرفت تحصیلی دانشجویان: ارئه مدل های علی. فصلنامه پژوهش های روانشناختی.9،30-40.
قنبری، سعید.، نادعلی، حسین.، سید موسوی، پریسا.(1388). رابطه سبک های فرزند پروری با نشانه های درونی سازی شده در کودکان. مجله علوم رفتاری ، 3 ، 172-167.
هاک، پل ، (1383)، موفقیت در تربیت فرزندان(18-5سالگی) با رویکرد عقلانی-عاطفی الیس. مترجمان حسین صیفوریان ، محمد طاهر ریاضی ارسی. تهران: انتشارات رشد.
Antony, M. M., Brown, T. A., And Barlow, D. H., (1997).Response tohypervenfilation and 5.5% CO 2 inhalation of subjects with typesof specific phobia, panic disorder, or no mental disorder. American Journal of Psychiatry, 154, 1089-1095.
Barber. B. K. (1996).Parental psychological control, Revisiting a neglected construct".Child Development, 67, 3296-3319.
Barlow, D. H. (2002). Anxiety and its disorders: The nature and treatment of anxiety and panic. (2nd ed.). New York: Guilford Press.
Bavolek, S. J. (1989).Assessing and treating high-risk parenting attitudes. Early Child Development and Care, 42, 99–112.
Bavolek. S. J., and Keene. R. G.(1999).Adult-Adolescent Parentig Inventory-AAPI-2:Administration and development handbook,Park City,UT: Family Development Rresources,Inc.
Betoret, F. D. (2007). The influence of students' and teachers' thinking styles on student course satisfaction and on their learning process. Educational Psychology, 27, 219−234.
Bögels,S. M., and Brenchman- Toussaint, M. L. (2005).Family issues in child anxiety: Attachment, family functioning, parental rearing and beliefs. Clinical psychology Review 26, 834-856.
Bugental, D. B., and Johnston, C. (2000).Parental and child cognitions in the context of the family. Annual Review of Psychology, 51, 315−344.
Behavioural and Cognitive Therapies. XXXIV Annual Congress. 9–11th September.
Cohen, P., Cohen, J., Kasen, S., Velez, C. N., Hartmark, C., and Johnson, J. (1993). An epidemiological study of disorders in late childhood and adolescence—I. Age and gender-specific prevalence. Journal of Child Psychology and Psychiatry, 34, 849−865.
Craske, M. G. (1999). Anxiety disorders: Psychological approaches to theory and treatment Boulder, CO: Westview Press.
Cummings, E. M. (1994).Marital Conflict and Children's functioning. Social Development, 3, 16−36.
Conners, N. A., Whiteside- Mansell L., Deere, D., ToniLedet, and Edwards ,M. G. (2006).Measuring of the Potential for child maltreatment: the reliability and validity of the Adult Adolescent parenting Inventory-2.Child Abuse & Neglect, 30, 39-53.
Cummings, E. M., Goeke-Morey, M. C., and Papp, L. M. (2003). Children's Responses to Everyday Marital Conflict Tactics in The Home". ChildDevelopment, 74, 1918−1929.
Dadds, M. R. (2002). Learning and intimacy in the families of anxious children. In R. J. McMahon & R. D. Peters (Eds.), The effects of parental dysfunction on children.New York: Kluwer Academic/Plenum.
Darling, N. (1999). Parenting style and Its correlates, ERIC Digest.NERIC Clearinghouse on Elementary and Early Childhood Education Champaign IL.
Denham, S., Zoller, D., and Couchard, E. (1994).Socialisation of pre-schoolers emotion understanding. Developmental Psychology, 30, 928−936.
Diaz Y.(2005). Association between parenting and child behavior problems among latino mothers and children [dissertation]. In press.
Dornbusch, S. M., Ritter, P. L., Leiderman, R. H., Roberts, D. F., and Fraleigh, M. Y. (1987). The relation of parenting style to adolescent school performance. Child development, 58, 1294-1254.
Field, A. P. (2004). Watch out for the beast. Fear information creates attentional biases in children. Abstracts. European Association for
Fjell, A. M., & and Walhovd, K. B. (2004).Thinking styles in relation to personality traits: An investigation of the thinking styles inventory and NEO-PI-R. Scandinavian Journal of Psychology, 45, 293−300.
Gallagher,B., and Cartwright-Hatton ,S.(2008). The relationship between parenting factors and trait anxiety:Mediating role of cognitive errors and metacognition. Journal of Anxiety Disorders ,22 ,722–733.
Ginsburg, G. S., and Schlossberg, M. C. (2002).Family-based treatment of childhood anxiety disorders.International Review of Psychiatry, 14,143−154.
Goldsmith, H. H., and Lemery, K. S. (2000).Linking temperamental fearfulness and anxiety: A behaviour-genetic perspective. Biological Psychiatry,48, 1199−1209.
Grigorenko, E. L., and Sternberg, R. J. (1997). Styles of thinking, abilities, and academic performance. Except. Child, 63, 295–312.
Gross, C., and Hen, R. (2004). The developmental origins of anxiety. Nature Neuroscience Reviews, 5, 545−552.
Gruner, K., Muris, P., and Merckelbach, H. (1999).The relationship between anxious rearing behaviors and anxiety disorder symptomatology in normal children. Journal of Behavior Therapy and Experimental Psychiatry, 30, 27−35.
Hadwin, J. A., Garner.M., and Perez-Oliva .G. (2006). The Development of Information Processing Biases in Childhood Anxiety: a Review and Exploration of Its Origins in Parenting.Clinical Psychology Review ,26, 876 894.
Hankin, B. L. (2005). Childhood maltreatment and psychopathology: Prospective tests of attachment, cognitive vulnerability, and stress as mediating processes. Cognitive Therapy and Research, 29,45–671.
Holden, G. W., and Buck, M. J. (2002). Parental attitudes toward childrearing. In M. H. Bornstein (Ed.), Handbook of parenting, Mahwah, NJ: Erlbaum.
Holden,G. W., And Edwards, L. E. (1989). Parental attitudes toward child rearing: Instruments, issues, and implications. Psychological Bulletin, 106, 29−58.
Holden. G. W. (1995). Parental attitudes toward childrearing. In Marc H.Bomstem (Ed.), Handbook of parenting. Volume III: Status and social conditions of parenting. Mahwah, NJ: Lawrence Erlbaum Associates.
Hudson, J. L., and Rapee, R. M. (2001).Parent–child interactions and anxiety disorders: An observational study. Behaviour Research and Therapy, 39, 1411−1427.
Katz, L. F., and Low, S. M. (2004).Marital violence, co-parenting, and family-level processes in relation to children's adjustment. Journal of Family Psychology, 18, 372−382.
Kendler, K. S., Neale, M. C., Kessler, R. C., Heath, A. C., and Eaves, L. J. (1992).The genetic epidemiology of phobias in women. Archives of General Psychiatry, 49, 273−281.
Lightfoot, C., and Valsiner, J. (1992). Parental belief systems under the influence: social guidance of the construction of personal cultures. Hillsdale, NJ: Erlbaum.
Lonigan, C. J., and Phillips, B. M. (2001). Temperamental influences on the development of anxiety disorders. In M. W. Vasey & M. R. Dadds (Eds.),The developmental psychopathology of anxiety. New York: Oxford University Press.
McLeod,B. D., Wood, J. J., Weis, J. R. (2006).Examining the association -between parenting and childhood anxiety: A meta-analysis, clinical psychology Review, 27, 155-172.
Manassis , K., Hudson, J. L., Webb, A., and Albano, A.M. (2004).Beyond Behavioral Inhibition: Etiological Factors in Childhood Anxiey. Cognitive and Behavioral Practice, 11, 3-12.
Manassis, K., Bradley, S., Goldberg, S., Hood, J., and Swinson, R. R.,(1994). Attachment in mothers with anxiety disorders and their children. Journal of the America Academy of Child and Adolescent Psychiatry,33, 1106-1113.
Manassis. K., Bradley. S., Goldberg. S., Hood, J., And Swinson. R. P. (1995). Behavioural inhibition, attachment and anxiety in children of motherswith anxiety disorders. Canadian Journal of Psychiatry, 40, 87−92.
McGinn, L. K., Cukor, D., and Sanderson, W. C. (2005). The relationship between parenting style. Cognitive style and anxiety and depression: Does increased early adversity influence symptom severity through the mediating role of cognitive style. Cognitive Therapy and Research, 29, 219–242.
Mertesacker, B., Bade, U., Haverkock, U., and Pauli-Pott, U. (2004). Predicting maternal reactivity/sensitivity: The role of infant emotionality, maternal depressiveness/anxiety, and social support. Infant Mental Health Journal, 25, 47−61.
Mills, R. S. L., and Rubin, K. H. (1993). Socialization factors in the development of social withdrawal. In K. H. Rubin And J. B. Asendorpf (Eds.), Social withdrawal, inhibition, and shyness in childhood (pp. 117−148). Hillsdale, NJ: Lawrence Erlbaum Associates Inc.
Moss, E., Cyr, C., and Dubois-Comtois, K. (2004). Attachment at early school age and developmental risk. Examining family contexts and
behaviour problems of controlling-caregiving, controlling-punitive, and behaviourally disorganised children. Developmental Psychology, 40,519−532.
Muris. P., Meesters .C. M., and VanBrakel. A(2003). Assessment of anxious rearing behaviors with a modified version of Egna Mirmern Bestr affende Uppfostran questionnaire for children. Journal of Psychopatology & Behavioral Assessment, 25, 229-337.
Muris. P., Meesters .C. M., and VanBrakel. A(2003).Internalizing and externalizing problems as correlates of self reported attachment style and perceived parental rearing in normal adolescents. Journal of Child & Family Studies, 12,171-83.
Muris. P., Steerneman. P., Merckelbach. H., and Meesters, C. (1996). The role of parental fearfulness and modeling in children's fear. BehaviourResearch and Therapy, 34, 265−268.
Naata. M .H., Agnes schooling, Rapee .R. M., Abbott. M, Spence .S. H., and waters. A (2003).Aparent- report measure of children's anxiety: psychometric properties and comparison with child- report in clinic and normal sample. Behavior Reserch and theray 42. 813-839.
O'leary, S., and Vidair, B. (2005).Marital adjustment, child-rearingdisagreement, and overreactive parenting: Predicting child behavior problems. Journal of Family Psychology, 19, 205-216
.
Pinderhughes, E. E., Dodge, K. A., Bates, J. E., and Pettit, G. (2000). Discipline responses: Influences of parents' socioeconomicstatus, ethnicity, beliefs about parenting, stress, and cognitive emotional processes. Journal of Family Psychology, 14, 380-400.
Rabian, B., And Silverman,W. K. (2000). Anxiety disorders. In M. Hersen and R. T. Ammerman (Eds.), Advanced abnormal psychology London: Lawrence Erlbaum Associates.
Rapee, R. M. (2001). The development of generalised anxiety. InM.W. Vasey &M. R. Dadds (Eds.), The developmental psychopathology of anxiety. New York: Oxford University Press.
Rubin, K. H., and Mills, R. S. (1991).Conceptualizing developmental pathways to internalizing disorders in childhood. Canadian Journal of Behavioural Science, 23, 300−317.
Rubin, K. H., Nelson, L. J., Hastings, P. D., and Asendorpf, J. B. (1999). The transaction between parents' perceptions of their children's shyness andtheir parenting styles. International Journal of Behavioral Development, 23, 937−957.
Stein, M. B., Jang, K. L., and Livesley, W. J. (2002). Heritability of social anxiety-related concerns and personality characteristics: A twin study. Journal of Nervous and Mental Disease, 190, 219−224.
Sternberg, R. J. and Wagner, R. K. (1992). Thinking Styles Inventory,unpublished test, Yale University.
Sternberg, R. J.,(2009) .thinking styles, Cambridge University Press.
Stevenson, J., Batten, N., and Cherner, M. (1992). Fears and fearfulness in children and adolescents: A genetic analysis of twin data. Journal of Child Psychology and Psychiatry, 33, 977−985.
Suveg, C., Zeman, J., Flannery-Schroeder, E., and Cassano, M. (2005). Emotional socialization in families of children with an anxiety disorder. Journal of Abnormal Child Psychology, 33, 145−155.
Turner, S. M., Beidel, D. C., Robertson-Nay, R., and Tervo, K. (2003). Parenting behaviors in parents with anxiety disorders". Behaviour Research andTherapy, 41, 541−554.
Whaley, S. E., Pinto, A., and Sigman, M. (1999). Characterizing interactions between anxious mothers and their children. Journal of Consulting and Clinical Psychology, 67, 826−836.
Whitman, T. L., Borkowski, J. G., Keogh, D. A., and Weed, K. (2001). Interwoven lives: Adolescent mothers and their children. Mahwah, NJ: Erlbaum.
Whisman, M. A., and Kwon, P. (1992). Parental representations, cognitive distortions, and mild depression. Cognitive Therapy and Research, 16, 557–568.
Zhang, L. F. and Postiglione, G. A. (2001). Thinking styles, self-esteem, and socio-economic status. Personality and Individual Differences, 31, 1333-1346.
Zhang, L. F. (2004). Contributions of thinking styles to vocational purpose beyond selfrated abilities. Psychological Reports, 94, 697−714.
Zhang,L.F (2009). Anxiety and thinking styles. Personality and Individnal Differences, 47, 347-351.
Zhang, L. F. (2004). Revisiting the predictive power thinking styles for academic performance. The Journal of Psychology, 138 (4): 351-370.
Zhang, L. F. (2010). Further Investigating Thinking Styles and Psychosocial Development in the Chinese Higher Education Context. Learning and Individual Differences, 20, 593–603.
Zhang, L. F. (2011). The developing field of intellectual styles: Four recent endeavours. Learning and Individual Differences ,21, 311–318.
Zhang, L. F. and Sternberg, R. J. (2005).A threefold model ofintellectual styles. Educational PsychologyReview, 17, 1-53.
Zhang, L. F., and Huang, J. F. (2001). Thinking styles and the five-factor model of personality.Eur. J. Pers. 15: 465–476.