ادبیات نظری تحقیق آثار اجتماعی مخزن الاسرار (docx) 26 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 26 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
آثار اجتماعی در مخزن الاسرار نظامی گنجوی
مخزن الاسرار
«مقالت سوم در حوادث عالم»
یک نفس ای خواجه دامن کشانرنج مشو راحت رنجور باشحکم چو بر عاقبت اندیشیستملک سلیمان مطلب کان کجاستحجله همانست که عذراش بستحجله و بزم اینک تنها شدهسال جهان گر چه بسی درگذشتخاک همان خصم قوی گردنستصحبت گیتی که تمنا کردخاکشد آنکسکه برین خاک زیستهر ورقی چهره آزادهایستما که جوانی به جهان دادهایمسام که سیمرغ پسر گیر داشتگنبد پوینده که پاینده نیستگه ملک جانورانت کندهست بر این فرش دو رنگ آمدهگفته گروهی که به صحرا درندوانکه به دریا در سختی کشستآدمی از حادثه بی غم نیندفرض شد این قافله برداشتنهر که در این حلقه فرو ماندهاستراه رویرا که امان میدهندملک رها کن که غرورت دهدعمر به بازیچه به سر میبریگردش این گنبد بازیچه رنگپیشتر از مرتبه عاقلیچون نظر عقل به غایت رسیدغافل بودن نه ز فرزانگیستغافل منشین ورقی میخراشسر مکش از صحبت روشندلانخار که هم صحبتی گل کندروز قیامت که برات آورندکای جگر آلود زبان بستگانریگ تو را آب حیات از کجاریگ زند ناله که خون خوردهامبر سر خانی نمکی ریختمتا چو هم آغوش غیوران شومحکم چو بر حکم سرشتش کنندهر که کند صحبت نیک اختیارصحبت نیکان ز جهان دور گشتدور نگر کز سر نامردمیمعرفت از آدمیان بردهاندچون فلک از عهد سلیمان بریستبا نفس هر که درآمیختمسایه کس فر همائی نداشتتخم ادب چیست وفا کاشتنبرزگر آن دانه که میپروردآستنی بر همه عالم فشانساعتی از محتشمی دور باشمحتشمی بنده درویشیستملک همانست سلیمان کجاستبزم همانست که وامق نشستوامق افتاده و عذرا شدهاز سر مویش سر موئی نگشتچرخ همان ظالم گردن زنستبا که وفا کرد که با ما کردخاک چه داند که درین خاک چیستهر قدمی فرق ملکزادهایستپیر چرائیم کزو زادهایمبود جوان گرچه پسر پیر داشتجز بخلاف تو گراینده نیستگاه گل کوزه گرانت کندهر کسی از کار به تنگ آمدهکای خنک آنان که به دریا درندنعل در آتش که بیابان خوشستبرتر و بر خشک مسلم نیندزین بنه بگذشتن و بگذاشتنشهر برون کرده و ده راندهاستدر عدم از دور نشان میدهندظلمت این سایه چه نورت دهدبازی از اندازه به در میبرینز پی بازیچه گرفت این درنگغفلت خوش بود خوشا غافلیدولت شادی به نهایت رسیدغافلی از جمله دیوانگیستگر ننویسی قلمی میتراشدست مدار از کمر مقبلانغالیه در دامن سنبل کندبادیه را در عرصات آورندآب جگر خورده دل خستگانبادیه و فیض فرات از کجاریگ مریزید نه خون کردهامبا جگری چند برآمیختممحرم دستینه حوران شوممطرب خلخال بهشتش کنندآید روزیش ضرورت به کارخوان عسل خانه زنبور گشتبر حذرست آدمی از آدمیوادمیان را ز میان بردهاندآدمی آنست که اکنون پریستمصلحت آن بود که بگریختمصحبت کس بوی وفائی نداشتحق وفا چیست نگه داشتنآید روزی که ازو برخورد
«حکایت سلیمان با دهقان»
روزی از آنجا که فراغی رسیدمملکتش رخت به صحرا نهاددید بنوعی که دلش پاره گشتخانه ز مشتی غله پرداختهدانه فشان گشته بهر گوشهایپرده آن دانه که دهقان گشادگفت جوانمرد شو ای پیرمرددام نهای دانه فشانی مکنبیل نداری گل صحرا مخارما که به سیراب زمین کاشتیمتا تو درین مزرعه دانه سوزپیر بدو گفت مرنج از جواببا تر و خشک مرا نیست کارآب من اینک عرق پشت مننیست غم ملک و ولایت مراآنکه بشارت به خودم میدهددانه به انبازی شیطان مکاردانه شایسته بباید نخستهر نظری را که برافروختندرخت مسیحا نکشد هر خریکرگدنی گردن پیلی خوردبحر به صد رود شد آرام گیرهست در این دایره لاجورددولتیی باید صاحبدرنگهر نفسی حوصله ناز نیستناز نگویم که ز خامی بودباد سلیمان به چراغی رسیدتخت بر این تخته مینا نهادبرزگری پیر در آن ساده دشتدر غله دان کرم انداختهرسته ز هر دانه او خوشهایمنطق مرغان ز سلیمان گشادکاینقدرت بود ببایست خوردبا چو منی مرغ زبانی مکنآب نیابی جو دهقان مکارزانچه بکشتیم چه برداشتیمتشنه و بی آب چه آری بروزفارغم از پرورش خاک و آبدانه ز من پرورش از کردگاربیل من اینک سرانگشت منتا منم این دانه کفایت مرادانه یکی هفتصدمم میدهدتا ز یکی هفتصد آید به بارتا گره خوشه گشاید درستجامه باندازه تن دوختندمحرم دولت نبود هر سریمور ز پای ملخی نگذردجوی به یک سیل برآرد نفیرمرتبه مرد بمقدار مردکز قدری ناز نیاید بتنگهر شکمی حامله راز نیستناز کشی کار نظامی بود
(دستگردی، 1384: صص 43- 40)
معنی ابیات: مقالت سوم در حوادث عالم و حکایت سلیمان با دهقان
یک لحظهای خواجهی دامنکش
رنجیده مشو وراحت باش.
چون حکم بر اندیشهی آدمی میدهند محتشم بودن بنده و درویش بودن است.
در پی این مباش که ملک پادشاهی کجاست. این را بدان که ملک سر جایش است ولی پادشاه کجاست.
با اینکه جهان پیر است از موی سر سیاه و سیاهکار او سر مویی به رنگ سپید بر انگشت و پیر و ضعیف نشد. از سر مویش سر مو کم نشد.
جهان همان چرخ ظلمکننده است.
چون از دنیا صحبت شد، دنیا به کی وفا کرد که به ما وفا کند.
آن که در این دنیای خاکی زندگی کرد دوباره به خاک برگشت.
ما که وام جوانی خود را به جهان واپس داده و پیر شدهایم جای تعجب است که چرا پیر شدهایم.
زیرا ما فرزند جهانیم، جهان هنوز جوان و قویگردن است پس مثل ما مثل سام است.
که زال، فرزند خود را به سیمرغ سپرد و زال پیر مو سفید بود ولی سام جوان و سیاهمو.
جادوگران هرگاه کسی را بخواهند حاضر کنند بر نعلی طلسمکننده در آتش میگذارند.
یعنی آنکه در دریاست برای او در خشکی نعل در آتش نهادهاند و شتاب دارد که به خشکی برسد و آنکه در خشکی است دریا میخواهد زیرا افراد بشر هرکدام کار و مقام دیگری را میپسندند.
آدمی هیچوقت از غم دور نمیشود.
هر که در این فرومانده و از شهر و ده بیرون رفته.
پادشاهی و دنیا را رها کن که مغرور میشوی، ظلم کردن چه سودی دارد.
عمر انسان مثل آدمی است که در بازیچه بودن به سر میبرد، بازی کردن هم اندازه دارد.
آسمان از آن گنبد بازیچه رنگست که پی به مبدأ خلقت وجود آن نمیتوان بد پس رنگ و نشان بازیچه و سرسری دارد.
پیش از دور بلوغ و عقل غفلت خوب و خوش بود ولی بعد از کمال عقل دولت شادی تمام شد و غافل بودن دیوانگیست.
روز قیامت بیابان را به عرصهی حساب میآورند و میگویند این چشمهی آب که در تو میجوشد خوناب جگر دلخستگان و حیوانات زبانبسته است و تو خون آنها هستی. وگرنه بادیه کجا و آب حیات کجا.
دیگ بادیه جواب میدهد که دیگ برای کشتن من بر نطع مریزید که من خون نکردهام، بلکه زحمت کشیده و خون خوردهام تا مگر همآغوش بندگان غیور خدا شده و با یاره حوران بهشتی محرم گردم.
پس از این جواب از کیفر بادیه در گذشته و همان حکم که در حق غیوران هم سرشت او کرده در حق او هم میکنند و مطرب خلخال بهشت میگردد.
چون فلک از عهدپرور سلیمان بریست و دورهی ظلم پیش آورده آدمی باید پریوار از نظرها پنهان شود.
تخت او که از بزرگی مملکتی بود روی به صحرا نهاد و چندان بالا رفت که پایهی تختش بر تخته مینای فلک قرار گرفت.
پردهگشایی دهقان از اسرار دانه که او را در زمین افکنده و از پرده وی برگ و خوشه آشکار میکرد.
منطق مرغی از سلیمان برگشود و گفت ای پیرمرد جوانمردی داشته باش و حرص او را دور بیفکن. این قدر غله که داری بخور و در بیابان بیآب مباش.
بیهوده سخن مگو.
تو که آب نداری دهقان مشو.
هر صاحب نفس و متنفسی شایستهی ناز کشیدن از دولت نیست و این حوصله خاص اهل دولت است. (دستگردی، 1384: صص 105- 104)
تفسیر ابیات: مقالت سوم در حوادث عالم و حکایت سلیمان با دهقان
با توجه به معنی ابیات، نظامی به داستان سلیمان میپردازد و میگوید که در دنیا با توجه به اندیشهی آدمی به او حکم میدهند. و با توجه به این مفهوم که: آنکس که در خشکی است دوست دارد با شتاب به دریا برسد و او که دریاست دوست دارد به خشکی برسد، نشاندهندهی این است که افراد در جامعه کار و مقام یکدیگر را میپسندند.
نظامی میگوید در دنیا با توجه به تلاش و سعی آدمی به او پاداش میدهند و این طور بیان میکند که اگر تو دانهای را در مزرعه بکاری از هر دانه خوشهای میروید.
نظامی به بیهودهگویی نیز اشاره میکند و این طور توصیف میکند که کسی که بیل و آبی ندارد دهقان نمیشود و میگوید آدمی با تلاش و سعی خودش به پاداش میرسد.
نظامی همچنین به این اشاره میکند که هرکسی نمیتواند سرپرستی دولت را به عهده بگیرد و باید کسی عهدهدار دولتی شود که خیلی زرنگ باشد و با یک مقدار سختی به تنگ نیاید. در جامعه معمولاً افراد ترسو نمیتوانند سرپرستی جامعه را به عهده بگیرند. در جامعه باید افرادی سیاست اجتماع را به عهده بگیرند که سیاست ادارهی جامعه را آموخته باشند و با یکی دو مشکل جامعه به هم نریزند که این بیانگر این است که نظامی از جنجال و جنگ و به هم ریختن اوضاع کشور خشنود نمیشود.
«مقالت هجدهم در نکوهش دورویان»
قلب زنی چند که برخاستندچون شکم از روی بکن پشتشانپیش تو از نور موافقترندسادهتر از شمع و گرهتر ز عودجور پذیران عنایت گذارمهر، دهن در دهن آموختهگرم ولیک از جگر افسردهترصحبتشان بر محل در مزنخازن کوهند مگو رازشانلاف زنان کز تو عزیزی شوندچون بود آن صلح ز ناداشتیهر نفسی کان غرضآمیز شددوستیی کان ز توئی و منیستزهر ترا دوست چه خواند؟ شکردوست بود مرهم راحت رسانگربه بود کز سر هم پوستیدوست کدام؟ آنکه بود پردهدارجمله بر آن کز تو سبق چون برندبا تو عنان بسته صورت شونددوستی هر که ترا روشنستتن چه شناسد که ترا یار کیستیکدل داری و غم دل هزارملک هزارست و فریدون یکیپرده درد هر چه درین عالمستچون دل تو بند ندارد بر آنگرنه تنک دل شدهای وین خطاستگر دل تو نز تنکی راز گفتچون بود از همنفسی ناگزیرپای نهادی چو درین داوریتا نشناسی گهر یار خویشقالبی از قلب نو آراستندحرف نگهدار ز انگشتشانوز پست از سایه منافقترندساده به دیدار و کره در وجودعیب نویسان شکایت شمارکینه، گره بر گره اندوختهزنده ولی از دل خود مردهترمست نهای پای درین گل مزنغمز نخواهی مده آوازشانجهد کنان کز تو به چیزی شوندخشم خدا باد بر آن آشتیدوستیی دشمنیانگیز شدنسبت آن دوستی از دشمنیستعیب ترا دوست چه داند؟ هنرگرنه رها کن سخن ناکسانبچه خود را خورد از دوستیپردهدرند اینهمه چون روزگارسکه کارت بچه افسون برندوقت ضرورت به ضرورت شوندچون دلت انکار کند دشمنستدل بود آگه که وفادار کیستیک گل پژمرده و صد نیش خارغالیه بسیار و دماغ اندکیراز ترا هم دل تو محرمستقفل چه خواهی ز دل دیگرانراز تو چون روز به صحرا چراستشیشه که می خورد چرا باز گفتهمنفسی را ز نفس وا مگیرکوش که همدست به دست آورییاوه مکن گوهر اسرار خویش
(دستگردی، 1384: صص 81- 80)
داستان جمشید با خاصگی محرم
خاصگیی محرم جمشید بودکار جوانمرد بدان درکشیدچون به وثوق از دگران گوی بردبا همه نزدیکی شاه آن جوانراز ملک جان جوانمرد سفتپیرزنی ره به جوانمرد یافتگفت که سرو از چه خزان کردهایزرد چرائی نه جفا میکشیبر تو جوان گونه پیری چراستشاه جهانرا چو توئی رازدانسرخ شود روی رعیت ز شاهگفت جوان رای تو زین غافلستصبر مرا همنفس درد کردشاه نهادست به مقدار خویشهست بزرگ آنچه درین دل نهاددر سخنش دل نه چنان بستهامزان نکنم با تو سر خنده بازگر ز دل این راز نه بیرون شودور بکنم راز شهان آشکارپیرزنش گفت مبر نام کسهیچ کسی محرم این دم مدانزرد به این چهره دینارگونمیشنوم من که شبی چند بارسرطلبی تیغ زبانی مکنمرد فرو بسته زبان خوش بودمصلحت تست زبان زیر کامراحت این پند بجانها درستدار درین طشت زبانرا نگاهلب مگشای ارچه درو نوشهاستتا چو بنفشه نفست نشنوندبد مشنو وقت گران گوشیستچند نویسی قلم آهستهدارآب صفت هر چه شنیدی بشویآنچه ببینند غیوران به شبلاجرم این گنبد انجم فروزگر تو درین پرده ادب دیدهایشب که نهانخانه گنجینههاستبرق روانی که درون پرورندهرکه سر از عرش برون میبردچشم و زبانی که برون دوستندعشق که در پرده کرامات شداین گره از رشته دین کردهاندغنچه که جان پرده اینراز کردکی دهن اینمرتبه حاصل کنداین خورش از کاسه دل خوش بوداینت فصاحت که زبان بستگیستروشنی دل خبر آنرا دهدآن لغت دل که بیان دلستگر دل خرسند نظامی تراستخاصتر از ماه به خورشید بودکز همه عالم ملکش برکشیدشاه خزینه به درونش سپرددورتری جست چو تیر از کمانبا کسی آن راز نیارست گفتلاله او چون گل خود زرد یافتکاب ز جوی ملکان خوردهایتنگدلی چیست درین دلخوشیلاله خودروی تو خیری چراسترخ بگشا چون دل شاه جهانخاصه رخ خاصگیان سپاهبیخبری زانچه مرا در دلستروی مرا صبر چنین زرد کرددر دل من گوهر اسرار خویشراز بزرگان نتوانم گشادکز سر کم کار زبان بستهامتا به زبان بر بپرد مرغ رازدل نهم آنرا که دلم خون شودبخت خورد بر سر من زینهارهمدم خود همدم خود دان و بسسایه خود محرم خود هم مدانزانکه شود سرخ به غرقاب خونپیش زبان گوید سر زینهارروز نهای راز فشانی مکنآن سگ دیوانه زبانکش بودتیغ پسندیده بود در نیامکافت سرها بزبانها درستتا سرت از طشت نگوید که آهکز پس دیوار بسی گوشهاستهم به زبان تو سرت ندروندزشت مگو نوبت خاموشیستبر تو نویسند زبان بستهدارآینهسان آنچه ببینی بگویباز نگویند به روز ای عجبآنچه به شب دید نگوید به روزباز مگوی آنچه به شب دیدهایدر دل او گنج بسی سینههاستآنچه ببینند بر او بگذرندگوی ز میدان درون میبرداز سر مویند و ز تن پوستندچون بدر آمد به خرابات شدپنبه حلاج بدین کردهاندچشمه خون شد چو دهن باز کردقصه دل هم دهن دل کندچون به دهان آوری آتش بوداینت شتابی که در آهستگیستکو دهن خود دگران را دهدترجمتش هم به زبان دلستملک قناعت به تمامی تراست
(دستگردی، 1384: صص 83- 81)
معنی ابیات: در نکوهش دورویان، داستان جمشید با خاصگی محرم
این قلب زنان دغلباز را چون شکم و باطنشان از فلز روی بدان و از آنان پرهیز کن.
وقتی پیش تو هستند مثل نور موافق تو هستند ولی در پشت سرت مثل سایه میمانند.
به ظاهر در دوستی گرم ولی در باطن از جگر خود سردتر و بیمحبتترند.
صحبت اینان را برای امتحان هم مپذیر.
اینان چون کوه نگهبان راز تو نیستند هرچه گویی به همه کس باز گفته، غمز و افشا میکنند.
آنکه به نام دوستی بچه خود را میخورد، گربه است نه آدمی.
دوست آن است که رازدار تو باشد.
همه در عالم رازها را آشکار میکنند، فقط محرم اسرار تو دل تو است.
وقتی دل تو رازت را نگه نداشت، چگونه توقع داری دیگران آن را نگه دارند.
دل تو از تنگی و نازکی رازگو است، چون شیشه می که از تنگی راز خود را پنهان نمیدارد.
تا وقتی که دوست خود را نشناختهای راز و اسرارت را به او مگو.
چون در میدان اطمینان گوی سبقت را دیگران در ربود شاه خزینه راز خود را به او سپرد.
آن جوانمرد خیلی دهانش قرص بود و راز را به کسی نگفت.
پیرزنی به پیش جوانمرد آمد.
تو ای جوان چرا به این جوانی صورتت پیر شده؟
پادشاه رازداری چون تو دارد.
رعیت از شاه خجالت میکشد.
ای جوان، تو از اندیشهی من غافلی و از آنچه در دل من است غافلی.
صبر کردن مرا اینچنین کرده است.
شاه اسرار خود را به من گفته است.
آنچه که من میدانم راز بزرگان و پادشاهان است که نمیتوانم بگویم.
در سخن شاه نه چندان دل را سخت بستهام که از سرّ بعضی کارها زبانبسته باشم، بلکه از تمام کارها زبانبستهام تا مبادا عادت به گفتن غیر این راز کار مرا به واگفتن راز بکشد.
با تو دیگر صحبت نمیکنم تا رازم آشکار نشود.
ولی اگر راز را به کسی نگویم، دلم خون میشود.
ولی اگر راز را هم آشکار کنم، بخت من سیاه میشود.
پیرزن به او گفت که برای کسی نگو، همدم خودت باش و بس.
هیچکس را محرم اسرار خود مدان، حتی سایهات نیز محرم تو نیست.
سگ دیوانه همیشه زبانش از دهانش بیرون است.
مصلحت در این است که زبانت را ببندی.
در تشت آسمان زبان خود را نگهدار تا از دیدار طشت خونریزی پادشاه سروکارت به آه و افسوس نیفتد.
سالکان تندرو که اسرار حق را آموختهاند، هر چه بینند ازو میگذرند و بازنمیگویند.
آنهایی که در عرش هستند، همهچیز در درونشان است.
چشم ظاهربین موییست بر سر، قابل ستردن و زبان رازگویی است بر تن، شایان بریدن.
غنچه که جان وی پرده راز مشکین دم عشق بود، چون دهن باز و راز آشکار کرد چشمهی خون گردید.
در مذهب عشق فصاحت بستن زبان و شتاب در آهستگی و درنگ کردن است.
روشنی دل را دهان به دیگران خبر میدهد.
آن رازی که در دل است با زبان ترجمه و بیان میشود. (دستگردی، 1384: ص 118)
تفسیر ابیات: در نکوهش دورویان، داستان جمشید با خاصگی محرم
با توجه به مضمون ابیات این شعر نظامی از افرادی سخن میگوید که دورو هستند و درمقابل دوستانشان ساده و خوبند ولی پشت سرشان با آنها بدند و خوبی دوستانشان را نمیخواند و میگوید دوست واقعی کسی است که محرم اسرار تو باشد. نظامی اشاره میکند که در اجتماع از گفتن رازهای خود به دیگران بپرهیزید و میگوید چگونه توقع داری وقتی دلت نتوانست رازت را نگهدارد دیگران بتوانند راز تو را نگه دارند. نظامی میگوید تا دوستانتان را به خوبی نشناختهاید با آنها اسرار خود را درمیان نگذارید.
با توجه به اشارههای نظامی، دورویی در اجتماع معضلی شده است که به دفعات مشاهده میشود و باید برای آن چارهای جست.
نظامی از گفتن راز به کسانی که نمیشناسیم پرهیز میکند. در اجتماع امروزین رسم زندگی کردن دیگر همین است که رازدار خود باشیم و به دیگران اسرار خود را نگوییم چرا که افراد دورو در اجتماع زیاد یافت میشود و نمیشود به آنها اعتماد کرد.
بخش عظیمی از سفارش مردان اندیشمند برای رازداری آنان که در خدمت شاهاند از خشمهای بیمورد پادشاهان و سرعت انتقام و دستور قتل حاصل میشود. رازداری جوان همدل جمشید که از سنگینی آن رازها حتی خنده هم نمیکرد تا مبادا در میانهی شادی کلامی از آن اسرار هویدا شود و در نتیجه رنگ رخسارش هر روز بیشتر به زردی میگرایید، برخاسته از همین ترس و بیمهای نزدیکی به شاهان مستبد است. زیرا در سوال و جواب پیرزنی از او که چرا با وجود نزدیکی به شاه هر روز رخسارش زردتر میشود، علت از ناحیهی جوان رازداری قلمداد میشود و فشار آن رازها بر سینه است. پیرزن در پاسخ میگوید: زردی رخسار به مناسبت رازداری، بهتر از سرخ شدن روی است به سبب بریدن سری که افشای راز کرده است که این نقش پادشاهان ظالم را در درون نظامی نشان میدهد. در عصر نظامی اگر کسی دست از پا خطا میکرد به سزای اعمالش میرسید.
(ثروت، 1370: صص 205-204)
منابع و مآخذ:
دانشمندان آذربایجان ، محمد علی تربیت ، به کوشش غلامرضا طباطبائی مجد ، ص546
مقالة «نظامی گنجه ای شاعری پاکدامن و بلند طبع » به قلم یحیی شیدا ، ویژه نامة روزنامه فروغ آزادی بمناسبت بزرگداشت هشتصد و پنجاهمین سال تولد حکیم نظامی گنجوی ، ص115
ر. ک: خمسة نظامی ، مصحح: سامیه بصیر مژدهی ، ص7
ر.ک : نظامی ، شاعر بزرگ آذربایجان ی.ا.بوتلس ، ترجمة صدیق ، ص25
تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی ، سعید نفیسی ، ص 104
دیوان نظامی گنجوی ، به اهتمام حسین فیض الهی وحید و حمید احمدزاده ، ص10
تاریخ ادبیات ایران ، یان ریپکا و ... ، ترجمه کیخسرو کشاورزی ، صص 328- 327
ر.ک : زندگی نامه شاعران نامی ایران ، ناهید فرشادمهر ، ص 110
مقالة « واژه ها ، مفاهیم و امثال ترکی در آثار حکیم نظامی گنجوی » به قلم دکتر جواد هیئت ، وارلیق شمارة 142 ، صص 35- 17
نظامی گنجوی ، محمد رضا کریمی ، ص 19
مقالة « تحقیقی در تبار نظامی گنجوی » ، به قلم دکتر صدیق ، مقالات ایرانشناسی ، ص 260