Loading...

ادبیات نظری تحقیق آثار اجتماعی لیلی و مجنون

ادبیات نظری تحقیق آثار اجتماعی لیلی و مجنون (docx) 120 صفحه


دسته بندی : تحقیق

نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحات: 120 صفحه

قسمتی از متن Word (.docx) :

آثار اجتماعی در لیلی و مجنون نظامی گنجوی «لیلی و مجنون» «در نصیحت فرزند خویش» ای چارده ساله قره‌العینآن روز که هفت ساله بودیو اکنون که به چارده رسیدیغافل منشین نه وقت بازی‌ستدانش طلب و بزرگی آموزنام و نسبت به خردسالی استجایی که بزرگ بایدت بودچون شیر به خود سپه‌شکن باشدولت طلبی سبب نگه‌دارآن‌جا که فسانه‌ای سگالیوان شغل طلب ز روی حالتگر دل نهی ای پسر بدین پندگرچه سر سروریت بینمدرشعر مپیچ و در فن اوزین فن مطلب بلندنامینظم ارچه به مرتبت بلند استدر جدول این خط قیاسیتشریح نهاد خود درآموزپیغمبر گفت علم علماندر ناف دو علم بوی طیب استمی‌باش فقیه طاعت‌اندوزگر هر دوشوی بلند گردیصاحب طرفین عهد باشیمی‌کوش به هر ورق که خوانیبالا نگری به غایت خودگفتن ز فن از تو کار بستنبا آن‌که سخن به لطف آبستآب ارچه همه زلال خیزدکم‌گوی و‌گزیده‌گوی چون درلاف از سخن چو در توان زدمرواریدی کز اصل پاک استتاهست درست گنج کان‌هاستیک دست گل دماغ‌پرورگر باشد صد ستاره در پیشگرچه همه کوکبی به‌تاب‌ استبالغ نظر علوم کونینچون گل به چمن حواله بودیچون سرو به اوج سرکشیدیوقت هنرست و سرفرازی‌ستتا بنگرند روزت از روزنسل‌ها ز شجر بزرگ فالی استفرزند من نداردت سودفرزند خصال خویشتن باشبا خلق خدا ادب نگه‌داراز ترس خدا مباش خالیکز کرده نباشدت خجالتوز پند پدر شدی برومندآیین سخنوریت بینمچون اکذب اوست احسن اوکان ختم شده‌ست بر نظامیآن علم طلب که سودمند استمی‌کوش به خوشتن شناسیکین معرفتیت خاطرافروزعلم الابدان و علم الادیانوان هردو فقیه یا طبیب استاما نه طبیب آدمی کشپیش همه ارجمند گردیصاحب خبر دو مهد باشیکان دانش را تمام دانیبهتر ز کلاهدوزی بدبی‌کار نمی‌توان نشستنکم گفتن این سخن صوابستاز خورن پر حلال خیزدتا زاندک تو جهان شود پرآن خشت بود که برتوان زدآرایش بخش آب و خاک استچون خردشود دوای جان‌هاستاز صد خرمن گیاه بهترتعظیم یک آفتاب ازان بیشافروختگی در آفتاب‌ است (ثروتیان، 1364: صص 71) معنی ابیات: در نصیحت فرزند خویش ای فرزند چهارده ساله‌ی حسن. ای آن کسی که قادر به یادگیری علوم نقلی و علمی هستی. وقتی هفت‌ساله بودی همچنان‌گه گل در چمن می‌روید و جایگاه گل چمن است تو نیز مشغول بازی در چمن بودی. اکنون که به چهارده سالگی رسیدی و همانند سرو قد کشیدی و دیگر چون بوته‌ی گل کوتاه قد و ظریف نیستی و همانند درختی محکم و استوار قوی‌هیکل شده‌ای. اکنون دیگر موقع بازی نیست و عمر خود را به غفلت نگذران. دیگر موقع آن است که استعدادهای خود را شکوفا کنی. اکنون موق آن شده که علم و دانش بیاموزی تا هر روزی از روزهایت بهتر شود. در خردسالی نام و نسب داری و نسل تو از شجره‌ی دایی‌ای بزرگ است. آن‌گاه که بزرگ شدی فرزندی حسن برایت فایده ندارد. و باید فرزندخصال حمیده و هنرهای خویش باشی اگر دوست می‌خواهی سبب دولت که ادب با خلق است نگاهدار تا سبب موجود گردد. آن‌جا که داستانی از کسی نقل می‌کنی و حتی آن‌جا که درباره‌ی اعمال مردم می‌اندیشی از خدا بترس و به ظن و گمان و نادیده و بی‌تحقیق چیزی میندیش و مگو. هر شغلی مایه‌ی فخر و شرافتمندانه نیست و همه‌ی شغل‌ها در عالم مقایسه یکسان نیستند. ای پسرم اگر به نصیحت پدرت گوش فرادهی برومند می‌شوی. اگرچه من از آیین سخنوریت چیزهایی می‌دانم دروغ‌ترین شعر زیباترین آن است یعنی شعر هرچه سرچشمه خیالی تواناتر و محرک عاطفی نیرومندتر داشته باشد از زیبایی بیشتری برخوردار است. نظم اگرچه به مراتب بلند است ولی تو آن علمی را انتخاب کن که برایت سودمند باشد. در جدول و چهارچوب این خط، مقایسه و سنجش علوم به علم خویشتن‌شناسی کوشش کن. در درون خودت بیاموز که آن معرفتی هست خاطرافروز پیغمبر درحدیث نبوی فرموده: علم بر دو گونه است: علم دین‌ها و علم بدن‌ها این دو علم «دین و بدن» هر دو فقیه یا طبیب هستند. همیشه در پی این باش که از فقیه اطاعت کنی نه درپی این باشی که بر او حیله و مکر کنی اما در پی علم و دین باش نه به دنبال علم بدن اگر از طرف هردو علم جاه و مقام پیدا کنی و ارجمند گردی با داشتن هردو علم صاحب و خواجه مرگ و زندگی و در هردو حال با سعادت می‌شوی و در دنیا و آخرت هم بزرگ خواهی بود. هرکدام از علوم را که دوست داشتی بخوان آن را تمام کن و تا آخر ادامه بده. فقط به هدف خود فکر کن که این بهتر از هرچیز دیگر است. من به تو نصیحت می‌کنم که هرگز بیکار ننشین. هرچند سخن به روانی و لطافت آب هم بوده باشد با این همه کم گفتن بهتر است. اگرچه آب زلال و پاک است و از خوردن آن لذت می‌بریم همیشه سخن بگو ولی سخنانت باارزش باشد تا از این سخنانت بهره‌ی زیادی برده شود. چیز کم بهایی چون خشت بسیار می‌توان تولید کرد و سخن کم‌بها نیز بسیار می‌توان گفت لیکن سخن چون دُر گفتن دشوار است و از آن فقط می‌توان لاف زد مروارید از آب و خاک این‌قدر زیبا شده و اصل آن پاک است. تا مروارید سالم و درست است گنج کان‌هاست و ارزش جواهراتی دارد و چون خرد و ریزه ریزه شود در مفرح‌ها به کار می‌رود و داروی امراض روانی است. گاهی اوقات یک دسته گل رز از صدتا خرمن گیاه هم بهتر است. اگر صدتا ستاره هم وجود داشته باشد بالاخره آفتاب طلوع می‌کند. اگرچه به این همه ستاره آسمان روشن است ولی افروختگی در آتش است. (ثروتیان، 1364: صص 426-423) تفسیر ابیات: در نصیحت فرزند خویش با توجه به معنی ابیات نظامی می‌گوید: در گزینش دوست باید محتاط بود و به فرزندش محمد سفارش می‌کند تا هم‌صحبت نیکنام برگزیند تا به وسیله‌ی وی سرانجام نیک پیدا کند. به علاوه هم‌نشین خوش‌سخن بهتر از یاوه‌گوی است. عیب هم‌نشست بد همین بس که نام آدمی را به زشتی بر دیگران می‌افکند. برای حفظ گوهر شخصی بایست از آدم بدگوهر دوری جست زیرا چنین آدمی فاقد صفت وفاداری است. هم‌چمیم از دوستی با دورویان نیز باید حذر کرد زیرا ظاهر و باطن‌شان یکی نیست. اینان در مقابل آدم موافق‌تر از نور و در غیاب منافق‌تر از سایه‌اند. چنین کسانی در آدم عیب و ایراد را می‌بینند. آدمیان کینه‌جویند که در زبان دم از محبت می‌زنند. گفتار این دسته از افراد حتی ارزش آزمایش هم ندارد. آن‌ها رازنگهدار نیستند و دوستی و دشمنی‌هایشان بر مبنای نیازهایشان است. به علاوه در انتخاب دوست به دوست دانا بسیار تاکید شده است. تا آن‌جا که دشمن دانا بهتر از دوست نادان مورد تأیید قرار گرفته اما دوست واقعی کسی است که زهر تو را شکر و عیب تو را هنر داند. دوست یعنی پرده‌دار. لیکن دورویان پرده‌درند. آنان با تو دوستند اما هنگام ضرورت غیبشان می‌زند. انتخاب دوست بسیار مشکل است و از آن‌جا که انسان ناگزیر از انتخاب دوست می‌باشد توصیه‌ی نظامی بر این اصل استوار می‌شود که قبل از شناخت گوهر و ذات دوست نباد رازی بدو سپرد. سخن همچون آب روانی است که زیاده خوردنش مایه‌ی ملال است. کم‌گویی و گزیده‌گویی بهتر است زیرا دسته‌ای گل خوشبو ازخرمنی گیاه هرزه نیکوتر می‌باشد. طبیعی است که آفتاب ارجمندتر از تمام ستارگان است چرا که از همه‌ی آن‌ها تابش بیشتری دارد. (ثروت، 1370: صص 168-166) «عاشق شدن لیلی و مجنون بر یکدیگر» هر روز که صبح بردمیدیکردی فلک ترنج پیکرلیلی ز سر ترنج بازیچون بر کف او ترنج دیدندزان تازه ترنج نورسیدهشد قیس به جلوه‌گاه غنجشبرده ز دماغ دوستان رنجچون یک‌چندی برین برآمدعشق آمد و خانه کرد خالیغم داد و دل از کنارشان بردزان دل که به یکدگر بدادنداین پرده دریده شد ز هر سویزین قصه که محکم آیتی بودکردند به هم بسی مدارابند سر نافه گرچه خشک استبادی که ز عاشقی اثر داشتکردند شکیب تا بکوشنددر عشق شکیب کی کند سودچشمی به هزار غمزه غماززلفی به هزار حلقه زنجیرزان‌پس چو به عقل پیش دیدندچون شیفته گفت قیس را کاراز عشق جمال آن دلارامدر صحبت آن نگار زیبایک‌باره دلش ز پا درافتادآنان که نه اوفتاده بودنداو نیز به وجه بی‌نواییاز بس که سخن به طعنه گفتنداز بس که چوسگ زبان کشیدندلیلی چو بریده شد ز مجنونمجنون چو ندید روی لیلیمی‌گشت به گرد وی و بازارمی‌گفت سروده‌های کاریاو می‌شد و می‌زدند هرکس او نیز فسار سست می‌کرد می‌راند خری به گردن خرددل را به دو نیم کرده چون نارکوشید که راز دل بپوشدخون جگرش به دل برآمداو در غم یار و یار از او دورچون شمع به ترک خواب گفتهمی‌کشت به درد خویشتن را می‌کند بدان امید جانیهر صبحدمی شدی شتاباناو بنده‌ی یار و یار در بندهر شب ز فراق بیت‌خواناندر بوسه‌ زدی و بازگشتیرفتنش به از شمال بودیدر وقت شدن هزار برداشتمی‌رفت چنان که آب در چاهپای آبله چون به یار می‌رفتباد از پس داشت چاه در پیشگر بخت به کام او زدی سازیوسف رخ مشرقی رسیدیریحانی او ترنجی از زرکردی ز نخ ترنج سازیاز عشق چو نار می‌کفیدندنظاره ترنج و کف بریدهنارنج رخ از غم ترنجشخوشبویی آن ترنج و نارنجافغان زد و نازنین برآمدبرداشته تیغ لاابالیوز دلشدگی قرارشان برددر معرض گفت و گو فتادندوان راز شنیده شد به هر کویدر هر دهنی حکایتی بودتا راز نگردد آشکارابوی خوش او گوای مشک‌استبرقع ز جمال عشق برداشتوان عشق برهنه را بپوشندخورشید به گل نشاید اندوددرپرده نهفته چون بود رازجز شیفته بودنش چه تدبیردزدیده به روی خویش دیدنددر چنبر عشق شد گرفتارنگرفت به هیچ منزل آراممی‌بود و لیک ناشکیباهم خیک درید و هم خر افتادمجنون لقبش نهاده بودندمی‌داد بر آن سخن گواییاز شیفته ماه نو نهفتندز آهو بره سبزه را بریدندمی‌ریخت ز دیده درّ مکنوناز هر مژه‌ای گشاد سیلیدر دیده سرشک و در دل آزارمی‌خواند چو عاشقان به زاریمجنون مجنون ز پیش و از پسدیوانگیی درست می‌کردخر رفت و به عاقبت رسن بردتا دل به دو نیم خواندش یاربا آتش دل که باز کوشدوز دل بگذشت و بر سرآمداو بر غم و غمگسار ازو دورناسوده به روز و شب نخفتهمی‌جست دوای جان و تن را می‌کوفت سری بر آستانیسرپای برهنه در بیاباناز یکدگران به بوی خرسندپنهان بشدی به کوی جانانباز آمدنش دراز گشتیباز آمدنش به سال بودیچون آمد خار برگذر داشتمی‌آمد و صد گریوه در راهبر مرکب راهوار می‌رفتکآمد به وبال خانه خویشهرگز به وطن نیامدی باز (ثروتیان، 1364: صص 89) معنی ابیات: «عاشق شدن لیلی و مجنون بر یکدیگر» هر روز صبح و با دمیدن صبح لیلی چون خورشیدی می‌رسید. و رنگ ریحانی مجنون با دیدن او به زردی می‌گرایید لیلی برای جلب توجه کردن زنخ خود را بالامی‌گرفت و با ناز و غمزه رخسار خود را نشان می‌داد. از دیدن ترنج زنخدان او دل‌ها چون نار می‌کفید. با دیدن لیلی تماشاگران از هوش می‌رفتند و کف دست و ترنج هردو را می‌بریدند. درجلوه‌گاه ناز و کرشمه‌ی او قیس از غم ترنج رخسار یا غبغب او زرد و بی‌تاب و توان شد. ناز و کرشمه‌ی لیلی همه‌ی آن‌ها را بی‌تاب و توان کرده بود. چون بدین منوال می‌گذشت مهر این دو به دل هم افتاد و عاشق هم شدند و چیزی جز عشق در دل آن‌ دو نبود. به دلیل عشق و سرمستی و بیهوشی غم و غصه از دلشان برداشته شد. وقتی که لیلی و مجنون عاشق و معشوق یکدیگر شدند به زبان مردم افتادند و همه در مورد آن‌ها صحبت می‌کردند. داستان دلدادگی لیلی و مجنون در همه‌جا گفته شد و به هرجا که می‌رفتی صحبتی از آن دو بود. هرکسی برای خودش داستان و حکایتی می‌گفت. به همین دلیل کمی مدارا کردند تا راز عاشق شدن آن‌ها آشکار نگردد. گرچه آن‌ها تا مدت‌ها راز خود را پنهان می‌کردند ولی همه از داستان دلدادگی آن‌ها خبر داشتند. باد عشق وزید و نقاب از چهره‌ی عشق برداشت و رازشان آشکار شد. صبر و شکیبایی بسیار کردند تا این عشق ظاهر و آشکار را پنهان کنند. صبر و شکیبایی در عشق هیچ‌وقت سودمند نبوده است. چشم عشق غماز و سخن‌چین است راز او در پرده نمی‌ماند. بعد از آن‌که سخن آن‌ها به زبان‌ها افتاد به حکم پیش‌بینی عقل دزدیده و زیر چشمی به روی هم نگاه می‌کردند. چون مجنون شیفته‌ی لیلی شده بود در عشق او گرفتار شد. مجنون از عشق لیلی هرگز آرام نمی‌گرفت و در خانه نمی‌ماند. مجنون دیگر برای صحبت کردن با لیلی صبور و شکیبا نبود. مجنون یک‌دفعه دلش از جا کنده شده بود و عاشق شده بود. مردمی که هنوز مثل مجنون عاشق نشده بودند او را مجنون نام نهادند. مجنون نیز به اجبار و از سر بی‌نوایی با آن مردم سخنانی می‌گفت. دیگر مردم از بس به درباره‌ی آنان سخن گفتند و نیش زبان زدند. سبزه و گیاه را از آهو بره جدا کردند و لیلی را از مجنون بازداشتند. لیلی به علت جدایی از مجنون گریه می‌کرد. مجنون نیز به علت ندیدن لیلی اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. مجنون در کوی و بازار راه می‌رفت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و دلش رنجیده بود و شعرهایی می‌سرود و با گریه و زاری می‌خواند. همین طور که در کوی و بازار راه می‌رفت همه او را مجنون صدا می‌زدند. او نیز سست‌تر و بی‌رمق‌تر و عاشق‌تر می‌شد. دل مجنون به دو نیمه شده بود که این دو نیمه شدن دل همان عاشق شدن مجنون را می‌رساند. مجنون تلاش می‌کرد که راز دلش را پنهان کند و به کسی نگوید. مجنون دیگر خون می‌گریست. مجنون از غم دوری لیلی روز و شب خوابش نمی‌برد. او به دنبال دوای درد خود که همان لیلی بود می‌گشت. او به امید لیلی نفس می‌کشید. مجنون هر صبح با عجله بلند می‌شد و راهی بیابان می‌شد. مجنون همه شب به کوی جانان می‌شد و در را می‌بوسید و باز می‌گشت مجمون زمان رفتن به کوی جانان تند و سریع می‌رفت ولی برگشتش کند و سخت بود. موقع رفتن انگار هزار پر و بال داشت ولی موقع برگشت ناراحت و بی‌پر و بال بود. در رفتن چنان بود که آب از سر چاه در چاه بریزد ولی در برگشتن چنان کند که گویی هزار گریوه ودره در راه دارد. با پای پرآبله چون به سوی یار می‌رفت گویی بر مرکب راهوار سوار است ولی وقتی بازمی‌گشت پنداشتی باد از پشت سر دارد و چاه در پیش و قادر به حرکت نیست. اگر همیشه لیلی آن‌جا ماندنی بود، مجنون هرگز به وطن خود بازنمی‌گشت. ثروتیان، 164: صص 441-439) تفسیر ابیات: « عاشق شدن لیلی و مجنون بر یکدیگر» با توجه به داستان عاشق شدن لیلی و مجنون چنین مسایلی در جوامع مختلف به مراتب یافت می‌شود. با توجه به معنی ابیات عشق لیلی و مجنون چنان آشکار است که همه‌ی افراد مطلع شده‌اند. اوایل داستان، لیلی به مجنون توجه نمی‌کند و عاشق او نبوده است ولی به مراتب با نگاه‌های مجنون، دل لیلی هم اسیر مجنون می‌شودکه بعد از نگاه به صحبت کشیده می‌شود. امروزه جوانان ما هم در مکان‌هایی مثل کلاس درس، دانشگاه با طرف مقابل خود آشنا می‌شوند و مراحل خاص خود را می‌گذرانند. با صحبت کردن لیلی و مجنون دیگر همه در کلاس از راز لیلی و مجنون مطلع می‌شوند و کل شهر داستان عشق لیلی و مجنون را فرامی‌گیرد. لیلی و مجنون تصمیم به صبر و شکیبایی می‌گیرند که البته در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. این دو سختی را می‌گذرانند. لیلی از کلاس درس منع می‌شود و برای مدتی از مجنون دور می‌شود که این بیان‌کننده‌ی این است که نظامی از سخت‌گیری‌ها و تعصب قدیمی‌ها سخن می‌گوید. «رفتن پدر مجنون به خواستگاری لیلی» مجنون ز مشقت جداییهردو ز دیار خویش پویانشنگی دوسه از پس اوفتادهسودازده‌ی زمانه گشتهخویشان همه در شکایت اوپندش دادند پند نشنیدپند ارچه هزار سومندستمسکین پورش بمانده در بنددر پرده‌ی آن خیال بازیپرسید ز محرمان خانهکو دل به فلان عروس داده ستچون قصه شنید رأی آن کردآن در که بدو جهان فروزدآن زینت قوم را به صد زینپیران قبیله نیز یکسرکان در نسفته را دران سفتیک رویه شد آن گروه را رایاز راه نکاح اگر توانندچون سید عامری چنان دیدبا انجمن بزرگ برخاستآراسته با چنان گروهیچون اهل قبیله‌ی دلارامرفتند برون به میزبانیدر منزل مهر بی فشردندبا سید عامری به یک بارمقصود بگو که پاس داریمگفتا که مرام آشنایی‌ستوانگه پدر عروس را گفتخواهم به طریق مهر و پیوندکین تشنه جگر که ریگ‌زادستهرچشمه که آب لطف داردزین‌سان که من این مراد جویممعروف‌ترین این زمانههم حشمت و هم خزینه دارممن درخرم و تو درفروشیچندان که بها کنی پدیدارهر نقد که آن بود بهاییچون گفته شد این حدیث فرخکین گفته نه برقرار خویش استگر چه سخن آبدار بینمگر دوستیی درین شما دستفرزند تو گرچه هست پدرامدیوانگیی همی نمایداول به دعا عنایتی کنیتا او نشود درست گوهرگوهر به خلل خرید نتواندانی که عرب چه عیب جویندبا من بکن این سخن فراموشچون عامریان سخن شنیدندنومید شده ز پیش رفتندهریک چه غریب غم رسیدهمشغول بدان‌که گنج بازندوانگه به نصیختش نشاندندکاین‌جا به ازان عروس دلبریاقوت لبان در بنا گوشهریک به قیاس چون نگاریدر پیش صد آشنا که هستیبگذار کزین خجسته نامانیادی که دل تو را نوازدلیلی نه که جان تست خاموشکردی همه شب غزل‌سراییبر نجد شدی سرودگویانچون همه عور و سرگشادهدر رسوایی بهانه گشتهغمگین پدر از حکایت اوگفتند فسانه چند نشنیدچون عشق آمد چه جای پند سترنجور دل از برای فرزندبیچاره شدی ز چاره‌سازیگفتند یکایک این فسانهکز پرده چنین برون فتاده‌ستکز چهره‌ی گل فشاند آن گردبر تاج مراد خود بدوزدخواهد ز برای قره‌العینبستند بر آن مراد محضربا گوهر طاق خود کند جفتکآهنگ سفر کنند از آن‌جایآن شیفته را به هم رساننداز گریه گذشت و باز خندیدکرد از همه روی برگ ره‌ راستمی‌رفت به بهترین شکوهیآگاه شدند خاص تا عاماز راه وفا و مهربانی آن نزل که بود پیش بردندگفتند چه حاجت است پیش آردر دادن آن سپاس داریمو آن‌هم ز پی دو روشنایی‌ستکآراسته باد جفت با جفتفرزند تو را ز بهر فرزندبر چشمه‌ی تو نظر نهاده‌ستچون تشنه خورد به جان گواردخجلت نبرم به هرچه گویمدانی که منم در این میانههم آلت مهر و کینه دارمبفروش متاع اگر بهوشیهستم به زیادتی خریداربفروش چو آمدش رواییدادش پدر عروس پاسخمی‌گو تو فلک به کار خویش‌استبر آتش تیز کی نشینمدشمن کامیش صدهزار استفرخ نبود چو هست خود کامدیوانه حریف ما نشایدوانگه ز وفا حکایتی ناین قصه نگفتنی‌ست دیگردر رشته دغل کشید نتواناین کار کنم مرا چه گویندختم‌ست بر این و گشت خاموشجز باز شدن دری ندیدندآزرده به جای خویش رفتنداز راهزنان ستم رسیدهوان شیفته را علاج سازندبر آتش خا می‌فشاندندهستند بتان روح‌پرورهم غالیه‌پاش و هم قصب‌پوشآراسته‌تر ز نوبهاریبیگانه چرا همی پرستیخواهیم تو را بتی خرامانچون شکر و شیر با تو سازدآن به کنی ورا فراموش (ثروتیان، 1364: ص 98) معنی ابیات: «رفتن پدر مجنون به خواستگاری لیلی» مجنون از ناراحتی جدایی از لیلی همه شب شعر می‌گفت. هر نفس از لیلی می‌گفت و شعر می‌خواند مجنون انگشت‌نما و رسوا شده بود. همه‌ی اقوام و خویشان از کارهای او شکایت می‌کردند و پدرش هم از این داستان پسرش غمگین بود. او را نصیحت می‌کردند ولی گوش نمی‌داد. از داستان‌های قدیم می‌گفتند باز هم گوش نمی‌داد. مجنون می‌گفت: نصیحت کردن درست است که خیلی سودمند است ولی وقتی پای عشق در میان می‌آید جای نصیحت نیست. پدرش از دست او مسکین و درمانده شده و دلش برای پسرش می‌سوزد. برای حل مشکل پسرش در فکر چاره‌ای افتاد: با بقیه مشورت رد و بقیه هم این داستان را گفتند: مجنون چون به لیلی دل بسته، پریشان احوال شده. پدرش مجنون چون این داستان شنید تصمیم گرفت که برای پسرش کاری کند. تصمیم گرفت که آن گوهر لیلی را که جهان‌افروز است بر تاج فرزند خود قیس به عقد درآورد. و از لیلی آن گوهر گران‌قیمت برای فرزندش خواستگاری کند. بزرگان قبیله تصمیم گرفتند که آرزوی مجنون را برآورده کنند. در حالی که این کار خیلی سخت بود ولی تصمیم گرفتند لیلی و مجنون را به هم برسانند. یک روز بزرگان قبیله تصمیم سفر گرفتند. تا اگر بشود از طریق عقد نکاح آن دو را به هم برسانند. وقتی سیدعامری دید که چنین تصمیمی گرفته شده است، دست از گریه برداشت و خندید. با بزرگان قبیله برخاست و راهی سفر شدند. با یک آراستگی و شکوه به طرف قبیله‌ی لیلی حرکت کردند. وقتی همه‌ی افراد قبیله‌ی لیلی از آمدن آن گروه (قبیله‌ی مجنون) خبردار شدند، به دلیل وفا و مهربانی به میزبانی آن‌ها رفتند. وقتی وارد منزل شدند قبیله‌ی لیلی بی‌اندازه محبت کردند.. به سید عامری گفتند که چه حاجتی داری؟ صحبتت را بگو که آن را پاس می‌داریم و احترام می‌گذاریم و در دادن آن حاجت شکر به جای می‌آوریم. گفت که مقصود من این است که با هم آشنا شویم، آن هم از طریق ازدواج لیلی و مجنون و بعد به پدر لیلی گفت: می‌خواهم فرزندت لیلی را برای پسرم مجنون خواستگاری کنم. پسر من مجنون دختر تو را برای ازدواج انتخاب کرده است. از این پس که این قصدم را گفتم، دیگر به هرچه که گویم خجالت نمی‌کشم. تو می‌دانی که من در این زمانه معروف هستم. هم جاه و مقام و خزینه دارم. اکنون من می‌خواهم دخترت را برای پسرم خواستگاری کنم اگر به هوش باشی، دخترت را به پسرم بده. اگر هم بهای دادن دخترت را به سرم زیاد هم کنی باز موافقم. به هر قیمتی که دوست داری برای دخترت بها بگذار. چون این سخنان شنیده شد، پدر لیلی گفت: این خواسته‌ی شما اصلاً قابل قبول نیست. اگرچه این سخنان شما نیک و خوب است. اگرچه شما دوستی ما را می‌خواهید ولی با این امر دشمنانم هزارتا می‌شوند. اگرچه فرزند شما آراسته و خوش‌سیماست، ولی هواپرست است. فرزند تو مثل دیوانگان رفتار می‌کند. ما نمی‌توانیم با دیوانه‌ها حریف شویم. اول به دعا رفع دیوانگی و جنون او را بکن، بعد برای او زن بخواه. تا موقعی که او دست از دیوانگی برندارد، این کار شدنی نیست. گوهر باخلل و دارای دغل را نمی‌توان خرید و به رشته کشید. می‌دانی اگر من دخترم را به پسرت بدهم، قبیله‌ام به من چه می‌گویند؟ سخن پیوند با من مگو، کلام به همین‌جا ختم است. این را گفت و خاموش شد. وقتی عامریان این سخنان را شنیدند، چاره‌ای جز بلند شدن از آن‌جا ندیدند. همه‌ی آن‌ها ناامید شدند و آزرده‌خاطر به منزل خود بازگشتند. هریک از بزرگان قبیله درحالی که غم بسیار خورده بودند، تصمیم گرفتند که مجنون را مداوا کنند. دوباره شروع به نصیحت کردند: در همین قبیله‌ی خودمان دختران زیادی هست. به هریک از آن‌ها که بنگری از لیلی خیلی آراسته‌تر هستند. وقتی در آشنایان خودمان دختر زیاد است چرا به غریبه دل بسته‌ای؟ بگذار تا برایت از یکی از دختران قبیله‌مان خواستگاری کنیم. دختری که همسر تو شود با تو می‌سازد و زندگی می‌کند. لیلی برای ازدواج با تو مناسب نیست. بهتر است که او را فراموش کنی. (ثروتیان، 1364: ص 447) تفسیر ابیات: با توجه به معنی ابیات «خواستگاری رفتن پدر مجنون» دیده می‌شود که در اجتماع قدیم هم، مراسم خواستگاری با توجه به آداب و رسوم خاص خودشان صورت می‌گرفته. رسم آن دوران بر این بوده که بزرگان قبیله همراه با پدر داماد به خواستگاری می‌رفتند. در مقابل خانواده‌ی پدر عروس هم از مهمانان با درستی رفتاری می‌کردند. در جوامع امروزی تا حدودی رسم و رسومات خواستگاری تغییر کرده است. امروزه برای رفتن به خواستگاری دیگر نیازی به بزرگ قبیله یا خاندان نیست. تنها پدر و مادر و خواهر و برادر داماد به مراسم خواستگاری می‌روند. البته در بعضی جوامع هنوز مثل قدیم خواستگاری انجام می‌شود. با توجه به مضمون شعر قدیمی‌ها بیشتر از قبیله‌ی خودشان ازدواج می‌کردند ولی چون مجنون از عشق لیلی دیوانه شده بود بزرگان قبیله تصمیم گرفتند به خواستگاری لیلی بروند که جواب پدر عروس منفی بود. بزرگان دوباره سر نصیحت را باز کردند که ای مجنون، لیلی برای ازدواج با تو مناسب نیست و بهتر است با یکی از دختران قبیله‌مان ازدواج کنی. نظامی با توجه به پیشنهاد دادن به مجنون که از قبیله‌ی خودمان دختری را انتخاب کن به ازدواج‌های درون گروهی اشاره می‌کند که در قبایل ازدواج بیشتر درون گروهی و با اقوام است تا برون گروهی و غریبه... «نصیحت کردن پدر مجنون را» چون دید پدر به حال فرزندنالید چو مرغ صبحگاهیگفت ای ورق شکنج دیدهای شیفته چند بیقراریچشم که رسید در جمالتخون که گرفت گردنت رااز کار شدی چه کارت افتادشوریده بود نه چون تو بدبختمانده نشدی ز غم کشیدندل سیر نگشت از ملامتبس کن هوسی که پیش بردیدر خرده‌ی کار و خرده‌کاریعیب ارچه برون پوست بهترآیینه ز روی راستگوییآیینه ز خوب و زشت پاک‌ستبنشین و ز دل رها کن این دردگیرم که نداری آن صبوریآخر کم از آن‌که گاه‌گاهیهرکس به هوای دل تگی راندبی باده کفایت‌ست مستیتو رفته به باد داده خرمنتا در من و در تو سکه‌ای هست تو رود زنی و من زنم رانعشق ارز تو آتشی برافروختنومید مشو ز چاره جستنکاری که نه زو امید داریدر نومیدی بسی امید استبا دولتیان نشین و برخیزآواره مباد دوست از دستدولت سبب گره‌گشایی‌ستفتحی که برو گره گشادندگر صبر کنی به صبر بی‌شکدریا که چنین فراخ روی‌ستوان کوه بلند کابرناک‌ستهان تا نشوی به صابری سستبی رای مشو که مرد بی رایروباه ز گرگ بهره زان برددل را به کسی چه بایدت داداو بی تو چو گل تو پای در گلگر با تو حدیث او نگویندزهری‌ست به قهر نفس دادنمشغول شو ای پسر به کاریهندوبچه مغز پیل خاردجانی و عزیزتر ز جانیاز کوه گرفتنت چه خیزدهم سنگ درین ره‌ست و هم چاهمستیز که شعنه در کمین استتو طفل رهی و فتنه ره‌دارپیش آر ز دوستان تنی چندآهی بزد و عمامه بفکندروزش چو شبی شد از سیاهیچون دفتر گل ورق دریدهوی سوخته چند خام‌کارینفرین که داد گوشمالتخار که رسید دامنت رادر دیده کدام خارت افتادسختیش رسد نه این‌چنین سختوز طعنه‌ی دشمنان شنیدنزنده نشدی بدین قیامتکآب من و سنگ خویش بردیعیب‌ست بزرگ بی‌قراریآیینه دوست، دوست بهتربنماید عیب تا بشویی این تعبیه خانه روی خاک‌ستآن به که نکوبی آهن سردکز دوست کنی به صبر دوریآیی و به ما کنی نگاهیاز بهر گریختن تکی ماندبی‌آرزو آرزو پرستیمن مانده چنین به کام دشمناین سکه‌ی بد رها کن از دستتو جامه‌دری و من درم جاندل سوخت تورا مرا جگر سوختکز دانه شگفت نیست رستنباشد سبب امیدواریپایان شب سیه سپید استزین بخت گریزه پای بگریزچون دولت هست کام دل هستفیروزه‌ی خاتم خدایی‌ستدر دامن دولتش نهادنددولت به توآید اندک اندکپالایش قطره‌های جوی‌ستجمع آمده ریزه‌های خاک‌ستگوهر به درنگ می‌توان جستبی پای بود چو کرم بی‌پایکین رای بزرگ دارد آن خردکو ناوردت به سال‌ها یاداو سنگ‌دل و تو سنگ بر دلرسوایی کار تو نجویندکژدم زده را کرفس دادنتا بگذری از چنین شماریتا هندستان به یاد نارددر خانه بمان که خان و مانیجز آب که آن ز روی ریزدمی‌دار ز هر دو چشم کوتاهزنجیر مبر در آهنین استشمشیر ببین و سر نگه‌دارخوش باش به رغم دشمنی چند (ثروتیان، 1364: صص 120-117) معنی ابیات: «نصیحت کردن پدر، مجنون را» وقتی پدر مجنون را به این حال و روز دید، آهی کشید. و همانند مرغ صبح‌گاهی ناله می‌کرد و روز برایش همچون شب تیره و سیاه شد. به مجنون گفت: ای پسرم که همچون ورق شکنجه شده‌ای و همچون گل پرپر شده‌ای. ای پسرم، چرا این‌قدر بی‌قراری و از کارهای بیهوده‌ات سوخته‌ای چه کاری برایت پیش آمد که این‌چنین گرفتار شده‌ای؟ آیا از غم کشیدن خسته‌ نشده‌ای و از کنایه و طعنه‌های دشمنان سیر نشده‌ای؟ دلت از سرزنش شدن سیر نشده؟ آبروی من و سنگ و مقدار خود را نابود کردی. در خرگاه خرسندکاری و داماد شدن، این‌همه بی‌قرار عیبی بزرگ است. عیب اگرچه پنهان و درون پوست بهتر است، زیرا آشکارشدنش باعث رسوایی است اما دوست باید آیینه‌ی اسرار دوست باشد و آیینه‌وار عیب را ظاهر کند تا دوست به رفع عیب بکوشد. ازین سبب من آیینه‌وار عیب تو را می‌گویم تا آن عیب را از خود بشویی. آیینه زشتی و خوبی را آشکار می‌کند ولی خودش از زشتی و خوبی پاک است زیرا تعبیه‌ی خوبی و بدی زاده‌ی مادر خاک و هیکل خاکی ماهی باشد و آیینه‌ مادرش آهن است نه خاک. با خود بنشین و فکر کن و این ایده را از سرت بیرون کن و این‌قدر کار بیهوده انجام نده؛ چرا که بهتر است. اگر هم می‌توانی از دوری یار صبر کنی، آخرش بهتر است که کم‌کم فکر او را از سرت بیرون کنی. همه عاشق می‌شوند و شده‌اند، لیکن جای پایی برای برگشت و فرار باقی می‌گذارند. این‌که باده نخورده مست شده‌ای و آرزوپرستی و باخیال زیستن بی‌تحقق آرزو و بدون امید نیز کافی‌ست تمام کن. تا سکه‌ی خوبی و آبرویی از من تو باقی‌ست این سکه‌ی بد رسوایی را از دست بگذار. تو رود عشق می‌نوازی و من از حسرت و ماتم تو چون ماتمیان ران خود را می‌کوبم تو جامه پاره می‌کنی و من جان را. عشق اگر در تو آتش زد تو را دل سوخته و مرا جگر سوخته. ولی از راه پاره‌ای جستن هرگز ناامید مشو. کاری که هرگز به او امید نداری همان کار سبب امیدواری تو می‌شود. در آخر هر ناامیدی، امیدی هست و می‌دانی که شب به پایان می‌رسد و آفتاب طلوع می‌کند. با انتخاب همنشینی خوشبختان از این بخت گریزپای دوری کن. هرگز همنشینان خوشبختت را از دست مده چون وقتی آن‌ها هستند خوشبختی با توست. این همنشینان باعث می‌شوند که گره از مشکلاتت باز شود. جایی که مشکلی هست راه‌حلش هم همان‌جاست. اگر صبر پیشه کنی و صبور باشی، خوشبختی اندک اندک به سوی تو می‌آید. دریا که این‌قدر بزرگ است به دلیل جمع شدن قطره قطره‌های آب است. و آن کوه بلند که به آسمان سرکشیده و مه‌آلود است ریزه‌های خاک مجموع و به‌انباشته است. هرگز بدون نظر مباش چرا که مرد بدون رأی و نظر همچون کرم خاکی است. روباه هم از گرگ بهره برد. تو باید دل به کسی ببندی که اگر سال‌ها هم تو را نبیند باز یادت کند. او بی تو چون گلی می‌خندد و شاد است درحالی که تو پای در گل و گرفتار هستی. اگر حدیث لیلی را به تو می‌گویند در واقع رسوایی تو را آرزو می‌کنند. ای پسرم به کاری مشغول شو تا از این روز و شب‌شماری دست برداری. هندوبچه مغز پیل را برای آن می‌خورد تا فیل یاد هندوستان نکند. تو برای من از جانم هم عزیزتری بهتر است که در خانه بمانی و خانه‌بان شوی. درکوه ماندن جز آبروریزی برای تو چیزی ندارد. در خانه بنشین و ناچار به حافظت خود از سنگ و چاه مباش. پند مرا بشنو و از در ستیزه در میای که شحنه خونریز در کمین تو است و زنجیربری و دیوانگی مکن که زنجیر آهنین است و از عهده‌ی بریدن برنمی‌آیی. (ثروتیان، 1364: صص 460-458) تفسیر ابیات: نصیحت کردن پدر مجنون را در اجتماع امروزی هم نصیحت کردن از سوی بزرگ‌تر رایج است ولی متأسفانه بیشتر جوانان ما یک گوش در و یک گوش دیگر دروازه! با توجه به مضمون شعر پدر مجنون سر نصیحت را با فرزندش باز می‌کند و او را این‌چنین نصیحت می‌کند که: ای فرزندم در جایی که ناامیدی هست وسیله‌ای برای امید هم وجود دارد. هرگز ناامید نشو و امید خودت را از دست نده؛ چرا که پایان شب سیه سپید است. شاعر می‌گوید که دریا با قطره قطره جمع شدن آب است که دریا نام گرفته و کوه هم با ریزه‌های خاک است که به کوه تبدیل شد. پس در اجتماع باید با تلاش و صبر به هدف‌هایمان برسید. در اجتماع با دوستانی ارتباط برقرار و نشست و برخاست کن که موفقیت تو را می‌خواهند و همانند آیینه‌ای می‌مانند که تمام عیب‌هایت را نشان می‌دهند و از تو می‌خواهند که در صدد رفع عیب‌هایت برآیی. شاعر در واقع می‌خواهد این را برساند که افرادی دوست واقعی انسانند که عیبت را بگویند نه آن‌هایی که عیب تو را می‌بینند ولی هیچ چیزی به زبان نمی‌آورند. «جواب دادن مجنون پدر خویش را» مجنون به جواب آن شکر ریزگفت ای فلک شکوهمندیشاه دفن و رئیس اطلالدرگاه تو قبله‌ی سجودمخواهم که همیشه زنده مانیزین پند خزینه‌ای که داریلیکن چه کنم من سیه‌رویزین‌سان که نه برقرار خویشممن بسته و بندم آهنین استاین بند به خود گشاد نتوانگریم که جگر به خون کنم خوناین صاعقه کاوفتاد در چاهاز پیکر پیل تا بر مورگر کار به خواست خلق بودسنگ از دل تنگ من بکاهدبخت بد من مرا بجویدگر دسترسی بدی در این راه‌چون کار به اختیار ما نیستخوش‌دل نزیم من بلا کشخونریز جوریش خانه خیزمچون برق ز خنده لب ببندمگویند مرا چرا نخندیترسم چو نشاط خنده خیزدکبکی به دهن گرفت موریزد قهقهه مور بی‌گرانیشد کبک دری ز قهقهه سستچون قهقهه کرد کبک حالیهر قهقهه کین چنین زند مردخنده که در نه در مقام خویش استچون من ز پی عذاب و رنجمآن پیر خری که می‌کشد یارآسودگی آن‌گهی پذیرددر عشق مگو که تیغ ستیزستسر گر برمد به تیغ بازیدر عشق چه جای بیم تیغستعاشق ز نهیب جان نترسدچون ماه نوافتاده در میغسرکو ز فدا دریغ باشدزین جان که بر آتش اوفتاده‌ستجا نیست مرا بدین تباهیمجنون چو حدیث خود فرو گفتزین سوی پدر نشسته گریانپس بار دگر به خانه بردشوان شیفته دل ز شور بختیروزی دو سه در شکنجه می‌زیستپس پرده درید و آه برداشتمی‌زیست به رنج و ناتوانیچون گرم شدی به عشق وجدشبر نجد شدی چو شیر سرمستچون بر زدی از نفیر جوشیاز هر طرفی خلایق انبوههر نادره‌ای کزو شنیدندبردند به تحفه‌ها در آفاقبگشاد لب طبر زر انگیزبالاترت از فلک بلندیروی عرب از تو بهترین خالزنده به وجود تو وجودمخود بی‌تو مباد زندگانیبر سوخته مرهمی نهادیکافتاده به خود نیم در این کویدانی نه به اختیار خویشمتدبیر چه سود قسمت این استوین بار به خود نهاد نتوانآرام که نیست چون کنم چونبر اوج به خویشتن نشد ماهکس نیست که این نیست بروی این زورناخواسته کسی نیاز موریدلتنگی خویشتن که خواهدبدبختی را ز خود که شویدمن بودمی آفتاب یا ماهبه کردن کار کار ما نیستوان کیست که دارد او دلی خوشسرگشته چو گرد خانه ریزمترسم که بسوزم ار بخندمگریه‌ست نشان دردمندیسوز از دهنم برون گریزدمی‌کرد بدان ضعیف زوریکاری کبک تو این چنین چه دانیکین پیشه‌ی من نه پیشه‌ی توستمنقار ز مور کرد خالیشک نی که شکوه ازو شود فرددر خورد هزار گریه بیش استراحت به کدام عشوه سنجمتا جانش هست می‌کند کارکز زیستن چنین بمیردکین عشق در اصل خانه‌خیز استانداخته به به مرد غازیتیغ از سری عاشقان دریغستجانان طلب از جهان نترسددارد سر تیغ کو سر تیغآن به که سزای تیغ باشدبا ناخوشیم خوش اوفتاده‌ستبگذار ز جان من چه خواهیبگریست پدر بدان‌چه او گفتزان سو پسر اوفتاده عریانبنداخت به دوستان سپردشمی‌کرد صبوریی به سختیزان‌گونه که هر که دید بگریستسوی در و دشت راه برداشتمی‌مرد، کدام زندگانیبردی به نشاط گاه نجدشآهن بر پای و سنگ بر دستگفتی غزلی به هر خروشینظاره شدی به گرد آن کوهدر خاطر و در قلم کشیدندزان غنه غنی می‌شدند عشاق (ثروتیان، 1364: صص 126- 121) معنی ابیات: جواب دادن مجنون پدر خویش را مجنون در جواب پدرش لب باز کرد. گفت: ای پدرم که از آسمان‌ها باشکوه‌تری و بالاتری. من به درگاه قبله‌ی تو سجده می‌کنم من با زنده بودن تو زنده هستم. از خدا می‌خواهم که همیشه زنده باشی و هرگز بدون تو زنده نمانم. با این نصیحت کردنت مرهمی بر این دل سوخته‌ی من زدی. من سیاه‌روی چه کار کنم که در این جریان افتاده‌ام. در این راه من در اختیار خودم نیستم. به دست من هیچ‌چیزی نیست تدبیر و قسمت این چنین خواسته است. این بار را به تنهایی نمی‌توان برداشت و بر زمین گذاشت وقتی که آرام و قرار ندارم، چه کار کنم؟ می‌گریم تا جگرم خون شود. این آتشی که بر جان من افتاده است هزار خرمن را می‌تواند بسوزاند. کدام چشم است که صدها این چنین ستم‌کاری‌ها ندیده کیست که این چنین ستم‌ها به او نرسیده باشد. اگر این کار به دست و خواسته‌ی خود انسان بود ناخواسته کسی یاد نمی‌گرفت. در برابر دل تنگ و غم دل من سنگ دوام نمی‌آورد و می‌کاهد. یعنی غم من سنگ را آب می‌کند. بخت بد در جستجوی من است. از دست وی رهایی نخواهم یافت. زیرا هرگز کسی نمی‌تواند بدبختی را در حالی‌که بخت در تعقیب اوست از خود دور کند. چون این کار در اختیار آدمی نیست. این کار را کردن یا نکردن به دست ما نیست. من دل خوشی ندارم و او کیست که دلش شاد باشد. من که از اهل خانه ضربه خورده‌ام و طعنه‌های بسیاری شنیده‌ام سرگردان شده‌ام و راهی برای برگشت به خانه ندارم. به من می‌گویند چرا نمی‌خندی؟ گریه نشانه‌ی درد و ناراحتی است. می‌ترسم اگر بخندم دیگر غم و غصه عشق لیلی از یادم برود. مور با سبکی و بی‌وزنی قهقهه زد و به کبک گفت آیا تو این‌چنین قهقهه زدن می‌دانی مور قهقهه‌ای زد و گفت: ای کبک تو چه می‌دانی؟ کبک خنده‌اش را قطع کرد و گفت: این کار من است نه تو! چون کبک دوباره خنده‌ای زد منقارش از مورچه‌ها خالی شد. هر کس این‌چنین بخندد شکی نیست که از شکوه عظمت می‌افتد. خنده اگر در مکان و جای خودش نباشد، یعنی خنده اگر بی‌جا باشد از گریه کردن هم بدتر است. چون من به دنبال عذاب و رنج هستم با کدام عشوه و ناراحتی راحت می‌شوم. آن که همیشه بار می‌برد تا وقتی که نفس می‌کشد و زندگی می‌کند کار می‌کند. و زمانی آسوده و راحت می‌شود که بمیرد. سری اگر هنگام شمشیر بازی برمد چه بهتر به وسیله‌ی مرد جنگی بریده و انداخته شود نباید از سر عاشقان تیغ را مضایقه کرد و به زدن تیغ بر سر عاشقان افسوس خورد. از جهان نترسد از همه مردم جهان اگر همدست هم بشوند نمی‌ترسند. ما نو در ابر پنهان شده او هوس شمشیر دارد، سر تیغ کجاست؟ بر آتش افتادن جان، با همه‌ی ناخوشی آن برای من خوشایند است. از جان من چه می‌خواهی؟ جای این نیست که مرا نابود کنی. مجنون چون تمام سخنان خود را به پدر گفت، پدرش از سخنان او گریه کرد. در یک طرف پدر در حال گریه کردن بود و طرف دیگر مجنون برهنه افتاده است. به همین علت پدر مجنون را دوباره به خانه برد و به دوستانش سپرد. مجنون به سختی تحمل می‌کرد. و روزها آن‌قدر ناراحت می‌شد که گریه می‌کرد. مجنون دوباره از خانه بیرون رفت و راه دشت و بیابان را در پیش گرفت. با ناراحتی و سختی زندگی را می‌گذراند. وقتی به یاد لیلی می‌افتاد دوباره شاد می‌شد. و هم‌چون شیر سرمست و هم‌چون سنگ و آهن قوی می‌شد. از هر طرفی مردم او را نگاه می‌کردند. هر کسی چیز اندکی هم که در مورد مجنون می‌شنید در خاطرش می‌سپرد. (ثروتیان، 1364: صص 462- 461) تفسیر ابیات: با توجه به مضمون شعر این مطلب دریافت می‌شود که شاعر پند خزینه‌ای را پندی می‌داند که حکما و پیشوایان در گنج شاهان نگهداری می‌شده است. شاعر این‌چنین بیان می‌کند که مجنون در مقابل نصیحت کردن پدرش می‌گوید: که بعضی از مسائل به دست خود انسان‌ها نیست بلکه تقدیر و سرنوشت این طور خواسته است. و این تقدیر و بخت من است. چرا کخ بیگمان گرفتار بدبختی خواهم بود و بخت بد مرا می‌جوید. مجنون سخنان پدرش را می‌ستاید و قبول دارد ولی عشق لیلی را تقدیر و سرنوشت خود می‌داند. در اجتماع امروزی هم بعضی مسائل و مشکلات را به قضا و قدر ربط می‌دهیم. در صورتی که این مسائل را خودمان برای خودمان ساخته‌ایم. مفهوم ابیات این قسمت از شعر این را می‌رساند: اگر آدمی هدفی در سر داشته باشد با پند و نصیحت اطرافیان هم نمی‌توان دست از هدف برداشت و راه خودش را ادامه می‌دهد و در اواسط را همه‌ی مشکلات را تحمل می کند. چرا که بسیار مشاهده می‌شود در اجتماع امروزی وقتی هدفی را در نظر می‌گیریم بسیارند کسانی که انسان را از رسیدن به هدف منع می‌کنند. البته در این شعر شاعر نصیحت کردن پدر مجنون را این‌طور نیست که بد بداند چرا که پدر و مادر آدمی، خوشبختی فرزندانشان را می‌خواهند و هر پند و نصیحتی هم منع رسیدن به هدف نیست. نظامی با توجه به اشاره کردن به قضا و قدر تا حدودی به خرافات اشاره می‌کند. در اجتماع خرافات یک مسئله‌ی اجتماعی است. تا حدودی افراد قضا و قدر را خرافات می‌دانند ولی بسیارند کسانی هم که قضا و قدر را قبول دارند. «خواستاری کردن ابن سلام لیلی را» فهرست‌ کش بساط این باغکار روز که مه به باغ می‌رفتگلی بر سر سر و دسته بستهزلفین مسلسل گره‌گیردر ره ز بنی اسد جوانیشخصی هنری به سنگ و سایهبسیار قبیله و قرابانگوش همه خلق بر سلامشهم سیم خدا و هم قدی پشتاز دیدن آن چراغ تابانو آگه نه که گرچه دست یازدچون سوی وطن گه آمد از راهمه را نگرفت کس در آغوشچاره طلبید و کس فرستادتا لیلی را به خواستارینیرنگ وفا و خواهش انگیختبذرفت هزار گنج شاهیچون رفت میانجی سخنگوی خواهش گریی به دست بوسیهم مادر و هم پدر نشستندگفتند سخن به جای خویش استکین تازه بهار بوستانیچون ما ز بهیش باز خندیماین عقدشان سود باشداما نه هنوز، روزکی چندتا غنچه‌ی گل شکفته گرددگردنش به طوق زر درآریمچون این سلام ازان نیازیمرکب به دیار خویش راندبرران سخن چنین کشد داغچون ماه دو هفته کرده هر هفتبازار گلاب و گل شکستهپیچیده چو حلقه‌های زنجیردیدش چو شکفته گلستانیدر چشم عرب بلند پایهکارش همه حرمت و مراعاتبخت ابن سلام کرده نامشخلقی سوی او کشیده انگشتدر چاره چو باد شد شتابانبا باد چراغ در نسازدبودش طمع وصال آن ماهاین نکته مگر شدش فراموشدر جستن عقد آن پری‌زاردر موکب خود کشد عماریخاکی شدو زر چوخاک می‌ریختوز رم گله بیش از آن‌که خواهیدر جستن آن‌نگار دلجویمی‌کرد ز بهر آن عروسیامید در آن حدیث بستندلیکن قدری درنگ پیش استدارد عرضی ز ناتوانیشکر ریزیم و عقد بندینانشاءا... که زود باشدمی‌باید شد به وعده خرسندخار از در باغ رفته گرددبا طوف زرش به تو سپاریمشد نامزد شکیب سازیبنشست و غبار خویش بنشاند (ثروتیان، 1364: صص 140- 138) معنی ابیات: خواستاری کردن ابن سلام لیلی را راوی سخن با گفتن این‌که اسب و چهارپا به صاحب داغ تعلق گرفت سخن را اختصاص با افسانه‌ی لیلی و مجنون می‌دهد وقتی که لیلی به داخل باغ می‌رفت. در اواسط راه یکی از جوانان یعنی اسد او را دید. او جوانی بود که در نزد عرب هنرمند بود و مقامش بالا بود. و در بین قبیله دارای قرب و حرمت بود و همه به او احترام می‌گذاشتند. همه مردم به ابن سلام احترام می‌گذاشتند و سلام می‌کردند. بخت با ابن سلام بود. هم پول داشت و هم یاران و کسان بسیار، مردم او را انگشت نشان می‌دادند و مشهور بود. وقتی که ابن سلام، لیلی را دید همچون باد در پی چاره و راه حل آمد. و آگاه نبود که اگر چنگ زند تا چراغ را بردارد چراغ خاموش می‌شود. وقتی که به سوی وطن خود بازگشت فقط در فکر این بود که راه رسیدن به لیلی را پیدا کند. راه حل را پیدا کرد و کسی را فرستاد تا از لیلی خواستگاری کند. می‌خواست عماری و هودیج لیلی را به وسیله‌ی خواستگاری در موکب خود بیاورد. همه‌ی روش‌ها را به کار گرفت از مکر و حیله گرفته تا خواهش و تمنا. این را پذیرفت که هزاران گنج پادشاهی و گله و حتی بیش از آن‌که بخواهند به آن‌ها بدهد. ابن سلام برای دیدن لیلی رفت. برای خواهش کردن به خانه‌ی لیلی رفت. پدر و مادر لیلی نشستند و منتظر سخن گفتن ابن سلام بودند. آن‌ها وقتی سخنان ابن سلام را شنیدند گفتند شخن شما به جاست ولی باید کمی صبر کنید. فعلاً که لیلی غرضی دیگر دارد و مریض احوال است. چون از بهبودی وی خشنود و خندان شدیم آن‌گاه به عقد بستن وی می‌پردازیم. این عقد نشان‌دهنده‌ی خوشبختی و سود است. انشاء ا... به همین زودی‌ انجام می‌شود. اما چند روزی باید صبر کنید. گردنش را به طواف در درمی‌آوریم و او را به تو می‌سپاریم. غبار سفر از جامه فرونشاند، زیرا یقین داشت که به وصال لیلی خواهد رسید. (ثروتیان، 1364: ص 476) «دادن پدر، لیلی را به ابن سلام» غواض جواهر معانیکان روز که نوفل آن ظفر یافتمی‌گفت به خاطر دل‌افروزآمد پدرش زبان گشادهبرگفت ز راه تیزهوشیکامروز چه حیله نقش بستمبستم سخنش به آب دادمنوفل که خدا خبرا دهادشاو نیز به هجر گشت خرسندالرزق علی الله از چنان یارلیلی به پدر بدان حکایتدر پرده نهفته آه می‌داشتچون رفت پدر ز پرده بیرونچندان ز مژه سرشک خون راندچون گم شده دید هم ترازومی‌ریخت ز دیده خون صافیداد آب زندگی ارغوان رااهلی نه که قصه باز گویددر سله‌ی بام و در گرفتهدر هر طرفی نسیم کویشدر صحبت او زنا مدارانهر کس به ولایتی و مالیاز در طلبان آن خزانهاین دست کشیده تا برد مهداو را پدر از بزرگواریوان سیم تن از کمال فرهنگمی‌خورد ولی به صد مداراچون شمع به خنده رخ برافروختچون گل کمر دورویه می‌بستمی‌برد ز روی سازواریاز مشتریان برج آن ماهچون ابن سلام از این خبر یافتآمد ز پی عروس خواهیآورد خزانه‌های بسیاراز نافه‌ی مشک و لعل کانیو ز بهر فریش‌های زیبااز بختی و تازی و تکاورزان زر که به یک جوش ستیزندکرده به چنان مروتی جستروزی دو زرنج ره برآسودجادو سخنی که کردی از شرمجان تازه کنی که از فصیحیبا پیش کشی ز هر طرایفقاصد شد و آن خزینه را بردوآن‌گه به کلید خوش زبانیکین شاهسوار شیر پیکرصاحب تبع و بلند نامستگر خون طلبی چو آب خیزدهم زو برسی به یاوری‌هاقاصد چوبسی در این سخن راندچندان‌که به گرد کار برگشتبر کران آن عمل رضا دادچون روز دگر عروس خورشیدبر سفت عرب غلام روسیآمد پدر عروس در کارداماد و دگر گروه را خواندآیین سرور و شادکامیبر رسم عرب به هم نشستندطوفان درم بر آسمان رفتبر جمله‌ی آن بت دلاویزوان تنگ‌ دهان تنگ روزیعطری ز بخار دل برانگیختلعل آتش و جز عشق آب می‌دادچون ساخته شد بسیچ کارشنزدیک دهن شکسته شد جامبر خار قدم نهی بدوزدعضوی که مخالفت پذیردهر کو ز قبیله گشت عاصیچو مار گزیده گردد انگشتجانداروی طبع سازگاریستلیلی که مفرح جهان بودیابنده‌ی آن چراغ شاهیچون صبح‌دم آفتاب روشنسیاره ی شب بر ارغوان شدداماد نشاط مند برخاستچون رفت عروس در عماریاورنگ و سریر خود بدو دادروزی دو سه بر طریق آزرمبا خار طلب چو گشت گستاخزان نخل رونده خورد خاریلیلیش چنان طپانچه‌ای زدگفت ار دگر این عمل نماییسوگند به آفریدگارمکز من غرض تو برنخیزدچون ابن سلام دید سوگنددانست کزو فراغ داردلیکن به طریق سر کشیدنکز دیدن آن مه دو هفتهگفتا که ز مهر او چنینمخرسند شوم به یک نظارهوان‌گه ز سر گناه کاریکز توبه نظاره دل نهادمزان پس که جهان گذاشت با اووان زینت باغ و شمع و گلشنتا باد کی آورد غباریهر لحظه به نوحه در گذرگاهگامی دو سه تاختی چو مستانجستی خبری ز یار مهجورچندان به طریق ناصبوریکان عشق نهفته شد هویدابرداشته رنج ناشکیبشچون عشق سرشته شد به گوهرکرد از لب خود گهرفشانیلیلی به وقایه در خبر یافتالیش که یار ماست پیروزبر فرق عمامه کژ نهادهافسانه‌ی آن زبان فروشیتا ز آفت آن رمیده دستمیکبارگیش جواب دادمکرد از در ما خدا دهادشدندان طمع ز وصل برکند(........) از چنین کاررنجید چنان‌که بی‌نهایتپرده ز پدر نگاه می‌داشتسند نرگس او ز گریه گلگونکز راه خود آن غبار بنشاندگه دست گزید و گاه بازومی‌کرد به آب حله بافیدر حوضه‌ کشید خیزران رایاری که نه چاره باز جویدمی‌زیست چو مار سرگرفتهمی‌داد خبر ز لطف رویشدلگرم شدند خواستارانمی‌جست ز حسن او وصالیدلاله هزار در میانهوان سینه گشاده تا خورد شهدمی‌داشت چو درد استواریآن شیشه نگاه داشت از سنگپنهان جگر و می آشکاراخندید و به زیر خنده می‌سوختزو بین در پای و شمع در دستآن لنگی را به راهواریصد زهره نشسته گرد خرگاهبر وعده‌ی شرط کرده بشتافتبا طاق و طرنب پادشاهیعنبر به من و شکر به خروارآراسته برگ ارمغانیچندین شترش به زیر دیباچندانک ندانست خلق باورمی‌ریخت چنان‌که دیگر رنیرندآن خانه ی دیگ بوم راستقاصد طلبید و شغل فرمودهنگام فریب سنگ را نرمبردش سخنش دم مسیحیآورده ز روم و چیم وطایفیک یک به خزینه‌دار بسپردبگشاد خزانه ی نهانیروی عربست و پشت لشکراسباب بزرگیش تمامستگر زرگویی چو ریگ ایزدهم با زرهی ز داوری‌هامسکین پدر عروس درمانداقرارش از این قرار نگذاشتمه را به دهان اژدها دادبگرفت به دست جام جمشیدافکند مصلی عروسیآراست به گنج کوی و بازاردر پیشگه عروس بنشاندبر ساخت به غایت تمامیعقدی که شکسته باز بستنددر شیر بها سخن به جان رفتکردند به تنگ‌ها شکر ریزچون عطر و شکر به عطر سوزیو اشکی چو گلاب تلخ می‌ریختاین عالیه آن گلاب می‌دادناساخته بود هیچ‌کارشپالوده که پخته بود شد خامآتش به دهن بری بسوزدفرمان ترا به خود نگیردبیرون فتد از قبیله خاصیواجب بودش بریدن از مشتمردن سبب خلاف کاریستدر مختلفی هلاک جان بودجستی به چراغ صبح‌گاهیزد خیمه بدین کبود گلشنبر دجله‌ی نیلگون روان شدوز بهر عروس محمل آراستبردش به بسی بزرگواریحکم همه نیک و بد بدو دادمی‌کرد به رفق موم را نرمدستی به رطب کشید بر شاخکز درد نخفت روزگاریکافتاد چو مرد مرده بی‌خوداز خویش و زمن برآییکار است به صنع خود نگارمگر تیغ تو خون من بریزدزان بت به سلام گشت خرسندجز شوری دگر چراغ داردمی‌نتوانست ازو بریدندل داده بدو ز دست رفتهآن‌ به که ورا ز دور بینمزان به که کند ز من کنارهپوزش بنمود و کرد زاریگر زین گذرم حرام زادمبیش از نظری نداشت با اوبر راه نهاده چشم روشناز دامن غار یا غاریبیخود به درآمدی ز خرگاهنالنده‌تر از هزار دستاندادی اثری به جان رنجورنالید ز داغ و درد دوریوان راز چو روز گشت پیدااز شوهر و از پدر نهیبشچه بیم پدر چه باک شوهر (ثروتیان، 1364: صص 184- 178) معنی ابیات: «دادن پدر لیلی را به ابن سلام» وقتی که پدر خبر آمدن نوفل را شنید و از قضیه با خبر شد در یاد شاد و درون دلخوش کن خود می‌گفت: الیش، الیش! چه زندگی خوشی خواهیم داشت که امروز یار ما مجنون پیروز خواهد شد. پدر لیلی در حالی حرف می‌زد و عمامه‌اش را بر سرش گذاشته بود. از راه تیزهوشی گفت: امروز چه مکر و حیله‌ای به کار نبردم تا این‌که توانستم از دست او فرار کنم. به افسوس زبان تو را بستم و زبان بند را در آب انداختم (سخنان مجنون را چون علفی بستم و به آب دادم. یعنی خواسته‌های او را بی اثر گذاشتم و رد کردم). نوفل او را از در خانه‌ی ما خدا دهاد گفته و محروم کرد. مجنون نیز تصمیم گرفت که برود و از رسیدن به لیلی ناامید شد. به جای امیدوار شدن به چنان یاری بهتر است بگویی الرزق علی الله شکر خدا که کار چنین شد. لیلی از پدر رنجید چنان رنجیدنی که نهایت نداشت. بی‌نهایت در پرده نهفته آن برداشت. وقتی پدر از کنار پرده به بیرون رفت چشمان لیلی پر از اشک شد. به سرشک خون غبار غم محرومیت از مجنون را فرو نشانید. وقتی که دید مجنون این چنین رفته گاهی دست و گاهی بازوی خود را دندان می‌گرفت. از نرگس آب دیده می‌ریخت و ارغوان گونه‌ها و رخسار را آبیاری می‌کرد. مانند مار که سرش را زده و ته او را در سله بسته گذاشته باشند زندگی می‌کرد. وصال او را به قیمت ولایت و مال خریدار می‌شدند. پدر، مجنون را از روی بزرگواری استوار می‌کرد. شیشه نام و ننگ و راز دل را از سنگ ملامت نگاه می‌داشت تا نام وی نشکند و رسوا نشود و راز وی آشکار نشود. مانند گل از خار ......... به پای داشت ولی از چهره خود شمع برافروخته بود. وقتی ابن‌سلام شنید که با ازدواجش موافقت شده به سوی خانه لیلی شتافت. با شکوه و طمطراق برای عقد کردن به خانه‌ی لیلی رفت. خزانه‌ها و چیزهای بسیاری آورده بود. چندین شتر و جامه‌ی خواب آورده بود. برایش باورنکردنی بود که به لیلی می‌رسد. از آن زر که مردم به خاطرش باهم می‌جنگیدند همچون ریگ بر زمین می‌ریخت. با احسان بیش از اندازه خود آن خانه‌ی ریگ بوم را لرزانده و از جای خود تکان داده بود. یک روز ابن‌سلام قاصدی را به خانه‌ی لیلی فرستاد. چنان سخن می‌گفت که سنگ را نرم می‌کرد. سخن او از فصاحت دم مسیحی را می‌برد. برای پیش کش از طایفه چین و روم آدم‌هایی فرستاد. هریک خزنه‌های طلا را به خانه‌ی لیلی بردند. از دادن خون و بخشیدن زر دریغ نمی‌ورزند. وقتی پدر از قاصد ابن‌سلام این حرف‌ها را شنید درمانده شد. چون روز بعد عروسی لیلی و ابن‌سلام انجام شد. پدر لیلی آمد و داماد و بقیه را صدا زد و ابن‌سلام را پیش لیلی برد. چون ابن‌سلام پیش از این هم به خواستگاری آمده بود و جواب یأس شنیده بود برای همین می‌گوید عقد شکسته را باز بستند. (که شکسته اشاره دارد به پایان داستان و شکسته شدن عقد از سوی لیلی و عدم اعتناء به عهد پدر و اینکه تا پایان عمر حاضر به اجرای عهد عقد نشد.) بعد هم درمورد شیربها صحبت کردند. بر عود شکر می‌ریزند تا خوب بسوزد و مشتعل گردد. دهانش غالیه و چشمش اشک می‌داد از دهان آه و از چشم اشگ می‌ریخت. چون مقدمات کارش فراهم آمد هنوز هیچ کار او ساخته نبود و کلاً آمادگی نداشت. اگر عضوی از اعضای بدن مخالفت پذیرفت و فلج گشت دیگر فرمان نخواهد برد. هرکس که از میان قبیله عاصی گردد از قبیله بیرو رانده می‌شود. سازگاری چهار عنصر باعث زندگانی است و اگر یک عنصر ناسازگار شد مرگ پیش می‌آید. لیلی از غم مجنون هلاک می‌شد و ابن‌سلام در آرزوی وصال لیلی شاد بود. ابن‌سلام یابنده لیلی بود و با چراغ صبحگاهی می‌جست تا روز فرا رسد و لیلی را با خود ببرد. وقتی صبح شد آفتاب همه جا را فراگرفت. کشتی تندرو شب از ستارگان پراز زن جوان سپید اندام شد و بر دجله نیلگون فلک به‌راه افتاد و رفت و صبح شد. ابن‌سلام شادمان برخاست و به دیدن لیلی رفت. وقتی به پیش لیلی رفت او را به بزرگواری برد. ابن‌سلام همه چیز خود را از خوب و بد به او بخشید. هر روز طوری رفتار می‌کرد تا لیلی را مثل موم نرم کند. وقتی ابن‌‌سلام این ناسازگاری لیلی را دید. لیلی چنان به ابن‌سلام تپانچه ای زد که به نظر می‌رسید ابن‌سلام مرده‌است. قسم به خدائی که به صنع خود نگار وجود مرا بدین خوبی آراست. اگر تو برمن غرضی داشته باشی خودم را می‌کشم. وقتی ابن‌سلام دید که لیلی این‌چنین سوگند می‌خورد. فهمید که لیلی از او فارغ است و جز شوهر چراغی دیگر دارد و عاشق کسی دیگر است. با خودش گفت: چون من لیلی را دوست دارم بهتر است که او را از دور ببینم. اگر او را لحظه‌ای هم ببینم شاد می‌شود تا اینکه برای همیشه از کنارم برود. برای همین از لیلی معذرت خواست و گریه کرد. اگر از اینکه تورا ببینم پا فراتر گذاشتم حرام‌زاده هستم. زمان می‌گذشت و ابن‌سلام فقط لیلی را می‌دید و کاری به او نداشت. لیلی هرروز چشم به‌راه بود. تا اینکه باد خبری از مجنون بیاورد. لیلی دیگر صبرش از دست داده بود و رنج و غم دوری مجنون گریه می‌کرد. عاشق شدن لیلی هم آشکار شد. از دست پدر و شوهرش دیگر صبر و تحملش را از دست داده دیگر از عشق به مجنون از پدر و شوهرش ترس و باکی نداشت. (ثروتیان، 1364: صص 499-495) تفسیر ابیات: 1- خواستگاری کردن ابن‌سلام لیلی را 2- دادن پدر لیلی را به ابن‌سلام با توجه به مضمون شعر اول و بیانات شاعر: در قدیم کسی که دارای مقام و توانایی مالی است احتمال ازدواج کردنش بیشتر از دیگران است. در اجتماع امروزی هم اگر دقت کرده باشیم وضع هم تقریبا به همین منوال است. آنچه که از معنی ابیات بدست می‌آید این است که خواستگاری در جوامع قدیم تقریبا طبق جوامع امروزی است. با توجه به مفهوم شعر «خواستگاری کردن ابن‌سلام لیلی را» : ابن‌سلام مقداری زر و یک گله گوسفند به خانه‌ی لیلی می‌برد. با توجه به اطلاعاتی که از قدیم داریم ازدواج دختر و پسر طوری بوده که هرگز همدیگر را ندیده بودند ولی با توجه به بیانات شاعر این‌گونه دریافت می‌شود که نظر طرفین هم برایشان مهم است. با توجه به معنی ابیات «دادن پدر لیلی را به ابن‌سلام» لیلی راضی به ازدواج با ابن‌سلام نبوده است ولی به علت شرم و احترامی که نسبت به پدرش دارد روی خواسته‌اش که رسیدن به مجنون است پا می‌گذارد. در اجتماع احترام گذاشتن به نظرات بزرگترها به‌ویژه پدر و مادر یافت می‌شود و اهمیتی ویژه دارد. احترام گذاشتن به خواسته و نظر پدر و مادر با توجه به شعر از سوی دختران بیشتر از پسران است با این حال شاید در جامعه امروزین هم مشاهده کرده باشید که چه بسیارند افرادی که فقط نظر خودشان برایشان مهم است و روی حرف پدر و مادرانشان حرف می‌زنند و به ازدواج‌هایی تن می‌دهند که اکثر این ازدواج‌ها منجر به جدایی می‌شود و بیشتر مشکلات اجتماعی به‌خاطر همین احترام نگذاشتن به نظرات بزرگ‌ترهاست. نظامی در سیمای لیلی، عصیان زن و خویشتن را علیه اجبارهای زیستن ناشی از نظام غلط و غیر انسانی نمایش می‌دهد. پدر، لیلی را به عقد ابن‌سلام درمی‌آورد چون ابن‌سلام موقعیتش برای زادواج مناسب است و دارای مال و مقام بسیار است. پایداری و مقاومت لیلی در مقام عشق سمبل دیگری است از مخالفت نظامی با اتقادهای ارتجاعی و و بی‌وفایی و بی‌مهری زن و نااستواری و بدعهدیش. اصولاً داستان لیلی و مجنون از یک جهت استثناست و آن حضور زن به‌عنوان شخصیت برتر نمایشی در داستان است همین نکته ارزش دادن نظامی را نسبت به زن نشان می‌دهد و عنصر برجسته‌ی اخلاقی نیز در نزد زن گرد‌ آورده است. (ثروت، 1370: ص 226) «رسیدن پیغام لیلی به مجنون» روزی و چه روز! عالم افروزصبحش ز بهشت بر دمیدهآن بخت که کار از او شود راستدولت زعتاب سیر گشتهمجنون مشقت آزمودهآن روز نشسته بود بر کوهاز پرده‌ی دشت نیلگون سنگاز برق آن چنان غباریشخصی و چه شخص! پاره‌ای نورمجنون کاو شناخت حریفستبر موکب آن سباغ زد دستآمد بر آن سوار تازیکای نجم بمانی این چه سیرستسیمای تو گرچه دل‌نواز استترسم ز رسن که مار دیده‌مزین پیشترم گزاف کاریکز ناوک آهنین آن خارگر ز آن‌که همان متاع داریمرد سفری ز لطف رایشگفت ای شرف بلند نامانآهو به دل تو مهر دادهصاحب خبرم ز هر طریقیدارم سخنی نهفته با توگر رخصت گفتنست گویمعاشق که شنید امیدواریپیغام گزار داد پیغامدی بر گذر فلان وطن گاهماهی نه چه ماه! کافتابیسروی نه چو سرو باغ بی‌برشیرین سخنی که چون سخن گفتآهو چشمی که چشم آهوشزلف سیمش به شکل جیمییعنی که چو با حروف جاممچشمش جو دو نرگس پر از خوابابروی به طاق او به هم جفتجادو منشی به دل ربودنالقصه چنانک آن‌چنان چستاما قدری ز مهربانیتیرش صفت کمان گرفتهنی گشته قضیب خیزرانشخیریش نه زرد بلکه زر بودبر قلعه‌ی آن عروس طنازسلطان و ایاز هر دو هم‌دستدر دوست به جان امید بستهبر گل ز مژه گلاب می‌ریختاز بس که نمود نوحه سازیگفتم چه کسی و گریه‌ات چیستبگشاد شکر به زهر خندهلیلی بودم و لیک اکنونوان شیفته‌ی سیه ستارهاو گرچه نشانه‌گاه درد استدر شیوه‌ی عشق هست چالاکچون من به شکنجه در نکاهدمسکین من بی‌کسم که یک دمترسم که ز بیخودی و خامیزهری چو به لب گرفته نوشماز یک طرفم غم غریبانمن زین دو علاقه‌ی قوی دستنه دل به شوی برستیزمگه عشق دلم دهد که برخیزگه گوید نام و ننگ بنشینزن گرچه بود مبارز افکنزن گیر که خود به خون دلیرستزین غم چو نمی‌توان بریدنلیکن جگرم به زیر خون‌ستبی من ورق که می‌شماردصاحب سفر کدام راه استهم‌صحبتی که می‌گزیندگر هستی از آن مسافر آگاهچون من زوی این سخن شنیدمآن نقش که بودم از تو معلومکان دل‌شده‌ی ز خود رمیدهبا دست ز عشق توبه دستشعشق تو شکسته بودش از دردبیند همه روز خار بر خارکه قصه‌ی محنت تو خواندگه مرثیه‌ی پدر کند سازو آن‌گه ز قصاید حلالتخواندم دو سه بیت پیش آن ماهلرزید به جای و سر فرو بردبعد از نفسی که سر برآوردبگریست به های های فریادوز بیکسی تو در چنین دردچون کرد بسی خروش و زاریکای پاک‌دل حلال زادهروزی که ازین قرارگاهتبر خرگه کن گذر کن از راهتا نامه‌ای از حساب کارمیاریت رساد تا نهانیاین گفت وزان خطیر برخاستدیروز بدان نشان که بنموددیدمش کبود کرده جامهبر نامه نهاده مهر اندوهوان نامه چنان‌که بود گشادمجنون که نامه را دیدبر پای نهاد سر چو پرگارافتاد چنان که اوفتد مستآمد چو به هوش خویشتن بازروشن همه چشمی از چنان روزبادش نفس مسیح دیدهآن روز به دست راست برخاستبخت آمده گرچه دیر گشتهدل کاشته و جگر درودهگردش دد و دام گرشته انبوهگردی برخاست توتیا رنگرخسان نمود شهسواریپیش آمد و شد پیاده از دورو ز گوهر مردمی شریفستتا جمله شدند در زمین پستبگشاد زبان به دل‌نوازیمن کی وتوکی؟ بگو که خیرستاندیشه‌ی وحشیان درازستچه مار که اژدها گزیده‌مدر سینه چنان نشاند خاریروید ز دلم هنوز مسماربه گر نکنی سخن گزافیچون سایه فتاد زیر پایشبر پای ددان کشیده دامانبر خط تو شیر سر نهادهیعنی به رفیقی از رفیقیزان گونه که کس نگفته با توورنه سر راه خویش بویمگفتا که بیار تا چه داریکای طالع توسنت شده رامدیدم صفی نشسته بر راهبر ماه وی از عقب نقابیباغی نه چو باغ خلد بی‌دربر لفظ چو آبش آب می‌خفتمی‌داد به شیر خواب خرگوشقدی چو الف دهن چو میمیشد جام جهان نمای ناممرسته به کنار چشمه ی آبجفت آمده و به طاق می‌گفتریحان نفسی به عطر سودنکز دیده برآمد از نفس دستپذرفته نشان ناتوانیجزعش ز گهر نشان گرفتهخیری شده رنگ ارغوانیشنی بود و لیک نیشکر بودغنبان فلک عروسک اندازسرهنگ خراب و پاسبان مستبا شوی ز بیم جان نشستهمهتاب بر آفتاب می‌ریختبخشود دلم بر آن نیازینالیدن زارت از پی کیستکای بر جگرم نمک فکندهمجنون‌ترم از هزار مجنون من شیفته‌تر هزار باره آخر نه چو من زنست، مرد استکس هیچ کسی نیایدش باکآن‌جا قدمش رود که خواهدبا کس ترنم دلیر از این غمبیگانه شوم ز نیک‌نامیدوزخ به گیاه خشک پوشموز سری دگر غم غریباندر کشمکش افتاده پیوستنه زهره که از پدر گریزمزین زاغ و زغن چو کبک بگریزکز کبک قوی‌ترست شاهینآخر چو زنست هم بود زنزن باشد زن اگر چه شیر استتن در دادم به غم کشیدنکان یار که بی منست چونستایام چگونه می‌گذاردسفره‌اش به کدام خانقاه استیارس که و با که می‌نشیندما را خبری بده در این راهخاموش بدن روا ندیدمبر دل زدهش چو مهر بر مومهست از همه‌ی دوستان بریدهگورست و گوزن هم نشستشمرگ پدرش شکسته‌تر کردزینگونه فتاده کار بر کاراز دیده هزار سیل راندوز سنگ سیه برآرد آوازکاموخته‌ام ز حسب حالتزانسان که برآمد از دلش آهدور از تو چنان‌که گفتم او مردآهی دگر از جگر برآوردکرد از پدرت به نوحه در یادمی‌گفت و بدان دریغ می‌خوردبنمود به عهد استواریبردار که هستم اوفتادهتدبیر بود به عزم راهتوز دور به من نمود خرگاهترتیب کنم به تو سپارمآن نامه به یار من رسانیمن شدم به راه خود راسترفتم به دروتاق او زودپوشیده به من سپرده نامهیعنی کرم الکتاب ختمهبوسید و سبک به دست او دادجز نامه هر آنچ دید بدریدبرگشت به گرد خویش صدباراو رفته ز دست و نامه در دستداد از دل خود شکیب را ساز (ثروتیان، 1364: صص 233- 228) معنی ابیات: «رسیدن پیغام لیلی به مجنون» یک روز که همه جا خیلی روشن بود و با بقیه‌ی روزها خیلی فرق می‌کرد، آن روز به دست راست از خواب برخاست بختی که کارها از وی راست می‌شود. دیگر صبر و تحمل من تمام شده هرچند که دیگر دیر شده است. در آن عشق لیلی دل کاشته و غم دروده در آن روز که مجنون بر سر کوه نشسته بود دام‌های زیادی می‌رفتند و می‌آمدند. از حلقه و پیرامون دشت آن کوهستان گردی توتیا رنگ برخاست. شخصی، آن‌هم شخصی که همانند تکه‌ای از نور بود از دور می‌آمد. مجنون وقتی دید که مردی شریف است، بر اسبی که آن مرد سوار بود دستی زد. آن مرد پیاده شده وشروع به صحبت کرد. من و تو را نسبتی با هم نیست، پس آمدن تو برای کاری‌ است. بگو انشاءالله که خیر است. من در سلک و هوش درآمده‌ام و اندیشه و بیم و هوش بسیار دراز است تا حدی که از سیمای دلنواز‌ تو می‌ترسند. مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد. چندی پیش از این شخص گزاف‌کار و یاوه گویی خاری در دلم نشانید که هنوز به جای آن مسمار می‌روید. سخنی پنهان باید به تو بگویم که هنوز هیچ‌کس آن را به تو نگفته. اگر اجازه می‌دهی بگویم وگرنه راه خود را ادامه بدهم. مجنون وقتی این سخن را شنید امیدوار شد و به مرد گفت: که بگو. پیغام‌گزار به مجنون گفت: که ای مجنون تا حالا کی طالع و بخت با تو یار شده. او ماهی بود، نه ماه چیست، بلکه آفتابی بود و نقاب و روبندی از کتان بر ماه رخسار خود داشت. او همچون سرو بود ولی سوی که بی‌ثمر باشد. آب برای شنیدن سخن چون آب روشن او از حرکت بازمی‌ماند. چشم آهووش وی شیر را خواب خرگوش داده و از خود بی خود می‌کرد. از جیم زلف و الف قد و میم دهن نام خود را جام جهان‌نما گذاشته بود. از چشمه‌ی آب مراد رخسار اوست که به لطافت آب بود و آب حیا و آزرم را هم سرچشمه بود. دو ابروی طاق‌دار و کمانی و بی‌همتای او با هم جفت و به هم پیوسته بود و با هم برابر و یکسان آمده آن‌چنان لطیف بود که گویی خاک و زمین آن گل زیبا «چشم و دیده» بود و از دیده دمیده بود. و با آب و هوای نفس روییده و پرورش یافته بود. تیر قامتش چون کمان شده و جزع چشمانش از اشک گوهرنشان گشته. گل خیری رخسار او نه زرد تنها بلکه زر زرد بود و نی قامت او نیشکر بود. غضبانفلک بر قلعه‌ی آن عروس طناز عروسک انداخته و خانه و زندگی او را آتش زده بود. لیلی با مجنون به هم دل داده و عشق می‌باختند در حالی‌که شوهر و پدر لیلی بی‌خبر بودند. لیلی به امید مجنون نشسته و شوهر لیلی «ابن سلام» از ترس جان لیلی نشسته است. لیلی خیلی گریه می‌گرد. از بس که نوحه می‌خواند از او پرسیدم: تو چه کسی هستی و برای چه این قدر گریه می‌کنی و برای چه کسی گریه می‌کنی؟ لبانش را گشود و گفت: بر جگرم نمک ریخته‌اند. همیشه من لیلی بودم و او مجنون ولی الآن از مجنون هم مجنون‌ترم. حالات دیگر من برای دیدن مجنون مشتاق‌ترم. اگرچه او نشان‌دهنده‌ی درد است ولی مثل من که زن نیست، مرد است. در راه عشق چالاک است و از هیچ‌کس هم ترسی ندارد. من بی‌کس مسکین هستم نمی‌توانم لب بگشایم و با کسی از غم خود دمی بزنم و کلمه‌ای بگویم. من سرچشمه‌ی نوشی هستم که زهری قاتل در دهان دارم. از یک طرف غم غریبه‌ها و از طرف دیگر غم و غصه‌ی رقیبان. من به علت دوست داشتن دو طرف پیوسته در کشمکش افتاده‌ام. عشق می‌گوید که بگریز و از این زاغ و زغن‌های شوی و پدر چون کبک بگریز. نام و ننگ می‌گوید جای خود بنشین ورنه شاهین ننگ کبک نامت را می‌رباید. اگر زهر بخورم و بمیرم مرا به گناه قتل نفس و خودکشی به دوزخ می‌برند و با گیاه خشک تنم، دوزخ را می‌پوشانم. لیلی به آن مرد گفت: ای صاحب سفر راه تو به کدام طرف است. ببین با چه کسی صحبت می‌کند، یارش کیست و با کی نشست و برخاست می‌کند؟ اگر از مجنون اطلاعی یافتی مرا هم خبر کن. چون این صحبت‌ها را شنیدم، فهمیدم که دل به عشق نو بسته و از همه‌ی دوستانش رمیده شده. از عشق تو چیزی در دست ندارد و عشق تو برای او حاصلی نداشته است. عشق تو لیلی را خیلی شکسته کرده بود ولی مرگ پدرش هم او را شکسته‌تر کرده بود. همه روزه غم در غم می‌بیند از آن‌روز در کارش سختی بر سختی افزوده و شوریده و درهم است. اگر قصه ی تو را بشنود خیلی گریه می‌کند. وقتی دو سه بیت پیش او خواندم از ته دل آهی کشید. لرزید و سرش را به پایین انداخت. وقتی دوباره نفسی کشید دوباره آهی از ته جگرش کشید های های گریه کرد و به یاد پدرت شعری خواند. از بی‌کسی و درد تو دریغ می‌ورزید. خداوند به تو یاری رساند و نامه‌ی مرا به یار برسانی این را به من گفت و بلند شد و من هم راهی سفرم شدم. دیروز به همان نشانه‌هایی که لیلی داده بود زود به آن‌جا رفتم مجنون را دیدم که لباس کبودی پوشیده بود نامه را به او دادم. کرم و بزرگی کتاب از مهر و خاتم اوست. زیرا که صاحب خاتم هرچه بزرگتر باشد نامه بزرگتر خواهد بود. قاصد آن نامه را همان‌گونه که سر به مهر بود از میان برگشاده بوسید و به دست مجنون داد. چون مجنون دید که سخاوت بزرگی از طرف لیلی یا از جانب قاصد در حق او از دادن آن نامه معمول شده از شوق به چرخ درآمد. مجنون به روی زمین افتاد و نامه از دستش افتاد. وقتی مجنون به هوش آمد درد دل خود را شکیبا ساخت. (ثروتیان، 1364: صص 539- 537) تفسیر ابیات «رسیدن پیغام لیلی به مجنون»: به توجه به مفهوم ابیات شعر «رسیدن پیغام لیلی به مجنون»: ارتباط برقرار کردن با دیگران در عصر قدیم به دلیل دوری راه به سختی صورت می‌گرفته است. اگر کسی می‌خواست نامه‌ای را به دست دیگری برساند باید مدتی بر سر راه می‌نشست تا فردی پیدا می‌شد و نامه‌ی او را به مقصد می‌رساند. همان‌طور که لیلی برای رساندن نامه‌اش به مجنون مدتی بر سر راه نشست تا این‌که فردی پیدا شد و نامه‌ی او را به مجنون رساند. همان‌طور که مشاهده می‌کنیم دیگر ارتباطات امروزی کمتر به صورت face to face است. در قدیم اقوام و حتی همسایه‌ها خیلی با هم ارتباط نزدیک برقرار می‌کردند و به دیدن هم می‌رفتند. در صورتی که جوامع امروزی دیگر همسایه از حال همسایه خبر ندارد و برای برقرای ارتباط از تلفن و ماهواره استفاده می‌شود. و دیگر کمتر از نامه استفاده می‌کنیم. بیت «زن گرچه بود مبارز افکن / آخر چو زن است هم بود زن» بیان‌گر این مطلب است: سیمای لیلی از یک دیدگاهی تصویر زنی است که حتی از آزادی انتخاب نیز محروم است و نمی‌تواند در پاسخ عشق راستین خویش همسر آتی را برگزیند. موجودی که در یک نظام پوسیده مانند دوران فئودالیته حق انتخاب در هیچ موردی را ندارد. به همین جهت اگر نه همه بلکه اکثر غم‌ها، اضطراب‌ها و ناتوانی‌های او حاصل مقام و موقعیت زن در آن دوران است احساس انسانی او بایستی در میانه‌ی آداب و رسوم جهالت مدفون شود. (ثروت، 1370: ص 226) «رسیدن لیلی و مجنون به یکدیگر» چون خسرو صبح شادخیزانروز از سر مهر سر برآوردروزی به خوشی به بصارت افروزطالع کمر مراد بستهلیلی ز سر گشاده کامیمی‌کد مدارا بی مداراپرداخته ره ز پاس شویشدر دیده سرشک و در دل آذردر طارم و در سرای و در کویمی‌جست ولی به هر مقامیبر هر فلکی ضمیر می‌بودره می‌طلبید سوی آن‌کسچون ماتم شوی را به سر بردآزرم شکیب کرده برداشتبر سنگ زد آبگینه چون ملآن تازه دری به عقل بستهدر چاره‌گری نکرد سستیدر حجره نشست و فتنه بنشاندکامروز نه روز انتظار استبرخیز جهان خوشست برخیزهم‌خوابه‌ی سرو کن چمن راآن آهوی نغز را به شست آرتا از عقبش حریر سازمبا او نفسی ز دل برآرمزان پیش کاجل کمین گشایدو آورد برون زخر و دیبابا هرچه بدان بون سزاوارزیر از سر آن نشاط‌مندیآورد بدان سرای بی‌درپیغام‌گزار راز بگشادمجنون ز نشاط یار برجستتا هفت ره از نشاط آن کارزان چرخ که هفت بار برگشتوان‌گه شکن سجود پذرفتدرباره‌ی جامه تن بکوشیددر چشمه‌ی دوستی وضو ساختداده رخ آن مه فسیرشره پیش گرفت بیت خوانانزان دام و دران چه نر چه مادههر جا که نشستی او نشستندآمد به در وثاق دلبرآراسته لشکری که در جنگشد زید و نه بیده را خبر دادمجنون که رفیق غمخور تستاز دور سجودی می‌نمایدلیلی ز نشاط آن بشارتاول چو ستون خیمه برخاستاز خیمه برون دوید بی‌خوددر پای مسافر خود افتادمجنون که جمال داستان دیدبرزد شفبی سپهر فرسایآن زنده ولیک جان سپردهافتاده دو یار هوش رفتهگرد آمده آن ددان خونریزپیراهن آن دو یار خستهز انبوه ددان بدان گذرگاهز آنان که در آن میان دویدندباقی دگر از میانه جستندبودند فتاده آن دو دلخواهزید آمد و از گلاب و عنبرچون باز رسید هردو را هوشلیلی به هزار شرمناکیدستش بگرفت و پیش بردشبنشاند به صد نشاط و نازشزید از سر محرمی و خاصیچون حلقه برون در نشستهبسته ددگان به هر کناریگر یک مگس از هوا پریدیاز بیم هلاک آن دد و دامزان ضربه که در گرفت ماندهکین عشق حقیقی عرض نیستهم عشق به غایت تمامستزان از ددگان بدی برو نیستاو چون دد خویش را سرافکندپیداست که عشق آن دو خاکیامروز که ناله‌شان شنیدمکز یک قدح نخورده بردستتادست درآمدن به آغوشاین عشق نه سرسری نشانیستهر غم زده‌ای درون خانهوان گنج حصار مهر بستهمهمان عزیز دید برخاستاز حلقه زلف و چنبر دست‌چون دید که دیلم است خاموشسرهنگی درگه دلش داددر سینه کشیدش آن‌چنان چستبی زخم کرشمه بست کردشلام و الفی گسسته از بنددو خط مقدس روانهمرغی نه شگفت اگر دوپر یافتدو شمع گداخت در یکی طشتافتاد دورشته در یکی تاببستند دو سفته بر یکی دردوری ز ره دو قطب شد دورپیچید به هم دو یار دلسوزاین بیخود و آن ز خود رمیدهچون باز خود آمدند زان حالخاتون به درآمده ز خرگاهبر بسته ملک ز بارگه رختپرداخته کوی و حجره ز اغیارمجنون که حریف دید حالیدرحلقه‌ی دیده دوست را خواندچون در دلش آن ملک وطن کردگشته لب آن دو دیگ پرجوشبادی ز ارم رسیده دلخوشعشق آمده سوخته سپندیحیران شده آن دو نقش پرگاردل بر سخن و زبان گرفتهآوازه‌ی عشقشان جهان‌گیرتا در شب انتظار بودندحالی که به هم رسیده گشتندتشنیح زبان زیاده‌کوشی‌ستتا دور بود خزینه از زرچون زر به خزانه در نهادندلیلی به زبان غفره‌ی تیزکای سوسن ده زبان چه بودتبلبل که سخن سگال باشدچون بیند روی گل به بستانتو بلبل باغ روزگاریامروز که هست روز پیوندمجنون ز بخار اشک خونریزکای یاد لب تو خوش‌تر از قندپندار زبان در این دهان نیستزان‌روی که بس گشاده‌رویی‌ستچون موی زبان برد درین کویدانی ز چه موی شد زبانمچون خاص توام به جان فروشیچون مرهم سینه هست بسیارگوینده غریق جست و جوی‌ستتو یافته‌ی منی در این راهبا هست تو به که هست من نیستمن خود کیم و مرا چه خوانندخود را به شمار هیچ دانماز تو اثری نشست بر منچندانکه چو باز می‌پریدمامروز که پرشکسته شد بازتا باشه‌ی من به جان نیایدچون شد سگ شاه سوی نخجیرآوخ به توام چو دسترس بودآنگه به من اوفتاد بارمهمدست کسی که در تو دل بستتا سر دارم، سرِ تو دارمسر بی تو بود به سر درآیدسر برخط تو نهادن از منتا جان مرا ز تست یاریاز جان خودت جدا ندارمچون آتشم ار بجوشی از تابتو چشم منی نه چشم بی‌نور کی دور شوم درین ره از تواینجا منی و تویی نباشددرع دو قواره‌ایم هردومن نیستم آنچه هست با تستچون من توام این دوپیکری چیستهیکل دو ولی یکیست بنیادآنجا منم آن دگر نگاریستنی نی غلطم یکست خانهآمیخته‌ایم هردو با همچنگی که به چنگ برکند سازدر دل ما ز یک خزانه‌ستبه کز دو یکی حرم گزینیمشمشیر دو تیغ یک نیام استچون خایه‌ی بط دور زده باشدافتد چون دو حرف جنس باهممن جنس توام به همنشانیبنویس دو حرف در یک نامیک در دو حرف بدین ظریفیچون ریخت نثار اشک مجنونلیلی به کرشمه‌های مستشکرد از لب خود به جای آن درچون غالیه زلف‌های رنگیزان غالیه دان شکر انگیزاز بس که فشاند بر سر یاراندیشه ز مصر باج می ‌خواستآن قوم که خامش جهانندآن را دهنی به گوی سازیز‌ آنجا که قیاس رای من بودهرکس به تواله‌ایست درخورسودازده را قهر نسازدآن زا که نسیم گل تمامستمجنون زچنان نظاره کردن گشت از سر بیخودی چنان مستدل گرچه ز غدر پا می کردچون کارد به استخوان رسیدشزد نمره و راه دشت برداشتبا آن ددگان ز بی‌قراریآیین دگر گرفته کارشدر حلقه‌ی زلف آن هم‌آغوشاو را به غلط که خود منم یارمجنونی ازو ورق براندهاز دیدن آن بهار خندانمی‌خواند ز روی نیک‌حالیشرحی ز وفای دوست می‌گفتزیر آن همه بیت‌های چون نوشمی‌خواند برو ثنای پاکیکز حرمت عشق پاکبازتعشقی که ز عصمتش جداییستعشق آینه‌ی بلند نور استعشق [عرضی] بقا نداردبا عشق کجا غرض بود راستجز تو همه عاشقان که هستندعشق این بود آن دگر کدامستچون عشق به صدق ده نمایدچون عشق بدین تمامی افتدشد کاسد نقد نیک‌نامیبر تخت نشست بامدادانو آفاق به مهر سر درآوردخوشتر ز هزار عید و نوروزغوغای غم از جهان نشستهچون ماه فلک به کش خرامیمی‌خورد غمی به آشکارابرخاسته پاسبان کویشنه باک پدر نه بیم مادرمی‌گشت ولیک دست بر رویمی‌داد به هر دلی پیامیدر هر نفسی عبیر می‌سودکو بودش یار در جهان بسغم خان به خانه‌ی پدر بردزان عشق نهفته پرده برداشتبر آب سپر فکند چون گلچون یافت دری ز قفل رستهمی‌جست به چاره تندرستیدر حجره‌ی خویش زید را خواندروز طلب وصال یار استپیش آر شکر به گل برآمیزدر دسته‌ی لاله‌کش سمن راوان نافه‌ی مشک را به دست آرو ز گرد رهش عبیر سازمکز هم‌نفسان کسی ندارمخواهم نظری مگر نمایدتن جامه‌ای از حریر زیبابسپرد به زید پادشاوارچون کوه گرفت سربلندیآن مژده بدان همای بی‌پروان تحفه که داشت پیش بنهادچرخی بنمود و باز بنشستمی‌زد چو خط سپهر پرگاربازیش ز هفت چرخ بگذشتزانسان که به چهره خاک را رفتبوسید نخست و باز پوشیداز سوک فراق باز پرداختاز نافه‌ی بوی خوش عبیرشمی‌شد همه ره شکر فشانانلشکر گهی از پس اوفتادهآن‌جا که ستاد حلقه بستندبا لشکر وآنگهی چه لشکرتیغ همه رسته بود از چنگکان زر خلیفتی اثر دادچون خاک در تو بر در تستدستوری اگر بود درآیدشد هم‌چو خرابی از عمارتوانگه چو طناب خیمه شد راستنز دام هراس داشت نز ددچون سبزه به زیر پای شمشاددر پرده‌ی پای خویش جان دیداو نیز بیوفتاد از پایاین جان نسپرده لیک مردهآواز جهان ز گوش رفتهکرده به هلاک چنگ راتیزچون چنبر کوه حلقه بستهنظاره نیافت در میان راهشخصی دوسه را ددان دریدندرفتند و به گوشه‌ها نشستندتا نیمه روز بر گذرگاهکرد آن دو بهار تازه را ترماندند چو نقش نامه خاموشآمد بر آن غریب خاکیدر خیمه خاص خویش بردشبنواخت به وصل جان نوازشبرده ز میانه عمر و عاصیبا آن دد و دام حلقه بستهپیراهن آن حرم حصاریاینش بگرفتی آن دریدیکس بردر آن حرم نزد گاممردم همه در شگفت ماندهکآلوده شهوت و غرض نیستکورا دده درنده را هستکالایشی از ددی درو نیستفرمانبر او شد این ددی چندسربر نزد مگر به پاکیدر هر دو به چشم خویش دیدماین گشت خراب آن دگر هستاز دست شد این و آن شداز هوشکین نادره عبرت جهانیستبا همسر خود بدین بهانهبا خازن خود به هم نشستهاز پیشکش خودش بیاراستدستار چه داد و طوق بربستکردش ز گلاله گوردین پوشوز بازوی خود حمایلش دادگفتی دو گل از یکی گره رستبی باده و بوسه مست کردششد لام و الف ز روی پیوندشد دایره‌ی تمام خانهیا عدل ترازوی دوسر یافتجان بود یکی جسد یکی گشتپر شد دو صراحی از یکی آبرستند دو دیده در یکی سرگشت آینه‌ی دو صبح یک نورماندند چنین یکی شباروزمرغ غرض از میان پریدهشاهین شده بود و شه به دنبالسلطان به یرک نشسته بر راههم کاخ تهی بمانده هم تختجز یار نمانده هیچ دیارکرد از همه حرف خانه خالیخود را بر در چو حلقه بنشانددربانی خویش خوشتن کردمانند دهان کاسه خاموشبنشاند زبانه زان دو آتشبر هردو زبان نهاد بندیمانند دو نقش بر دو دیوارچون بلبله‌ی دهان گرفتهوآواز عتابشان زبان گیرچون شمع زبانه‌دار بودندچون صبح زبان بریده گشتندتوقیع شناختن خموشی‌ستبی قفل بود خزینه را درقفلی به خزینه برنهادندمی‌گفت بدیهه‌ای دل‌آویزکاندیشه‌ی من زبان ربودتبی گل همه سال لال باشدگوید نه یکی هزاردستانمن با تو چو گل به سازگاریبر درج دهان نهاده‌ای بندبگشاد زبان آتش‌انگیزکرده لب تو مرا زبان بندکو یکسر موی گو زبان نیستمویم به زبان زبان به موی‌ستبه باشد اگر زبان شود مویتا با تو سخن چو موی رانمبه گر نکنم زبان فروشیگو زخم زبان مباش در کارچون‌یافت ‌چه‌جای گفت‌وگوی‌ستمن گمشده‌ی توام در این چاهکین دست توراست دست من نیستجز سایه‌ی تو مرا چه دانندگر هیچکسی به هیچ مانمزان دان اثری که هست بر مناز کبک دری نشان ندیدمآن کبک دری گشاده پروازطاوس تو در میان نیایدآهو بره شاه را زند تیرآن دست رسم به دست بس بودکز خود به در اوفتاد کارمآن‌گاه شدی که او شد از دستجان پیشکش در تو دارمجان بی تو بود ز تن برآیدجان خواستن از تو دادن از منمولای توام به جان‌سپاریجان بی تو من این روا ندارماز تو نبرم چو ماهی از آببیننده ز چشم کی شود دوردوری نشود بالله از تودر مذهب ما دویی نباشدجانی به دو پاره‌ایم هر دواین نقش خیال پست با تستچون هر دو یکیست داوری چیستچون لام و الف که لام و الف باداینجا تویی آن دگر غباریستکآشوب دویی شد از میانهآمیختنی چو زیر پایمبی زیر و بمش نباشد آوازالاد و صدف که در میانه‌ستتا هر دو به یک قدم نشینیمبادام دو مغز یک مقام استسرمایه یکی دو کرده باشددر یکدگرش کنند مدغمیکتا کنم از هم‌آشیانیگو قطره دوباش در یکی جامیکی و یکی اگر حریفیزین گونه هزار در مکنونبر عقد گهر علاقه بستشاز آب حیات حقه را پرچون غالیه دان دهان به تنگی مه غالیه ساز و گل شکر ریزعنبر به من وشکر به خروارهمت زجش خراج می‌خواستچون گل همه [گوی] در دهانندوین راز نخی به گوی بازیآن گوی و دهان سزای من بودیکی به جگر یکی به شکرصفرا زده را شکر نسازدبروی همه بوی‌ها حرامستزد دست به جامه پاره کردنکز پای درآمد و شد از دستبی طاقتیش هلاک می‌کردرخنه به هلاک جان رسیدشتیغ از سر و سر ز طشت برداشتمی‌زد نفسی به زور و زاریآیینه‌ی خویش داده یادشخود را ز شتاب کرده فرموشآورده به جای خود به بازارلیلی شده آن ورق که ماندهگشته هوسش هزار چندانهر لحظه قصیده‌ی وصالیفخری ز برون پوست می‌سفتمی‌داشت به‌سان حلقه در گوشکاحسنت و زه‌ای حریف خاکیبر عقل فریضه شد نمازتآن عشق نه، شهوت و هواییستشهوت ز حساب عشق دور استکس عشق عرض روا نداردعشقی که غرض نشست برخاستدور از تو همه غرض‌پرستندصدق این بود آن دگر حرامستیک خوبی دوست ده نمایددر سکه‌ی نیک‌نامی افتدسرمایه‌ی توبه‌ی نظامی (ثروتیان، 1364: صص 330-310) معنی ابیات رسیدن لیلی و مجنون به یکدیگر وقتی آفتاب طلوع کرد و بامداد فرا رسید، روز از روی محبت دمید و افق‌ها مطیع و فرمانبر خورشید گردیدند. روزی که از همه‌ی روزها و از همه‌ی عیدها و عید نوروز خوش‌تر بود. بخت با مجنون یار شد و غوغایی از جهان برخاست. بی‌مدارا رفتار می‌کرد و می‌زیست و غم دل خود را آشکارا می‌گفت یا اندوه خود را پنهان نمی‌داشت. در چشمانش اشک و دلش آزرده شده بود و دیگر نه از پدر می‌ترسید و نه از مادر. درکوی و اطرفا غمگین و مبهوت رفت و آمد می‌کرد و شرمنده می‌زیست. از هر کس و در هر جا جستجو می‌کرد و ره می‌طلبید سوی آن کس که تنها یار او در جهان بود. لیلی بعد از پایان ماتم شوهرش در خانه‌ی پدر به غم نشست و غم‌ خانه‌ی خود را به خانه‌ی او برد. چون شراب به رسوایی فاش شد و چون گل عاجز و ناتوان گردید، آن خانه‌ی شوهر ترک کرده چون به خانه‌ی پدر آمد آزادی یافت. لیلی در چاره یافتن برای این مشکل هرگز سستی نمی‌کرد. لیلی در حجره‌ی خود نشست و زید را صدا زد و گفت: امروز دیگر روز انتظار نیست، روز رسیدن به مجنون است. برخیز که جهان شادی است. مجنون را به خانه‌ی لیلی بیاور و کار را آراسته کن. تا از قصب برای او حریر بسازم و از کتان و پارچه‌های ظریف برای او جامه‌ای بپوشانم و خاک راهش را چون عنبر گرامی بدارم و به عنوان بوی خوش از آن استفاده کنم. خز و لباسی از حریر آورد. لیلی به زید سپرد تا هر چه که سزاوار مجنون است بیاورد. زید از خوش‌حالی همچون کوه سربلند بود. زید به طرف غاری که مجنون در آن زندگی می‌کرد رفت و خبر را به او داد. زید پیغام لیلی را به مجنون داد. مجنون از روی خوشحالی بلند شد چرخی زد و دوباره نشست. مجنون سجده‌ی شکر را به جا آورد. مجنون لباس را بوسید و پوشید. از لب چشمه وضو گرفت. مجنون از لباسی که پوشیده بود لیلی را احساس می‌کرد. راهی رسیدن به لیلی شد، در حالی‌که شعر می‌خواند. لشکری از دام به راه انداخت. مجنون با لشکرش به سوی لیلی آمد. زید لیلی (زبیده) را صدا زد و گفت: مجنون که غم‌خوار تو است همانند خاکی در کنار توست. مجنون از دور سجده می‌کند. دستوری دیگر اگر داری بگو. لیلی چون مستی از خانه بیرون رفت یا از آبادانی چون مست و خرابی بیرون شد. اول مانند ستون خیمه راست ایستاد و آن‌گاه چون طناب خیمه کاملاً با ملایمت و نرمی خم شد. مجنون که دید جانش (لیلی) در کنار پای او بر زمین افتاده است مجنون نیز همانند لیلی از پای افتاد. لیلی زنده بود، لیکن جان به مجنون سپرده بود و چون جانش پیش مجنون بود بی‌هوش افتاده بود. صدای هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نمی‌شنیدند. دورها دور آن دو یار خسته ددان حلقه بسته بودند گویی زنجیری دایره‌وار از کوه در پیرامون ایشان کشیده شده بود. بقیه‌ی افراد از میانه برخاستند و به اطراف نشستند. تا نصف روز لیلی و مجنون بر زمین افتاده بودند. زید به طرف لیلی و مجنون آمد و گلاب و عنبر به روی آن‌ها ریخت. وقتی به هوش آمدند همانند نامه خاموش بودند. لیلی از روی خجالت و شرمندگی دست مجنون را گرفت و به خیمه‌ی خودش برد. و او را به شادی نشاند. هیچ‌کس نباید وارد این خیمه شود. اگر حتی یک مگس هم پر بزند او را می‌گیرم. از ترس زید هیچ‌کس به در خیمه پا نگذاشت. این عشق حقیقی است و هوا و هوش و شهوت نیست. لیلی و مجنون هرگز به وصال هم نرسیدند و جام عشق بر دست داشتند و بی‌آن‌که جرعه‌ای از آن بنوشند یکی خراب و دیگری مست شده بود. این عشق نشانی سرسری نیست و نمونه‌ای نادر است برای عبرت مردم جهان. هر کس غمزده و غم‌ناک و بدبخت در درون خانه‌ی خودش به بهانه‌ی آن عشق به عشق بازی مشغول است، لیلی که مصون و بکر مانده بود. مهمان عزیز بود، حلقه و طوق و دستارچه به او داد ولیکن دستارچه‌اش از حلقه‌ی زلف لیلی بود که به دور سرش پیچید و طوق او چنبر دستش بود که به دور گردنش حلقه بست. چون غلام و بنده‌ی خویش را خاموش دید از زلف خویش بر او جامه‌ی مویین پوشید. بی‌آنکه او را گزندی برساند و یا زخمی کند به کرشمه‌ای بست و بی‌آن‌که باده و بوسه‌ای در میان باشد او را مست کرد. دو کمان روان و متحرک به هم رسیدند و دایره‌ای کامل تشکیل دادند. شگفت‌آور نیست اگر مرغی دو پر دارد یا دو پر یافته است و یا اگر عدل یک ترازو و دو سر داد. آن دو نیز در حالی‌که هم‌دیگر را در آغوش کشیده بودند دو سر و دو پر چون یک عدل و یک مرغ داشتند. در واقع آن‌ دو شمع یکی شدند و در یک طشت سوختند و روح آنان یکی بود در دو جسد، جسدها نیز یکی گشتند. آن دو عاشق و معشوق یا مرید و مراد که هر دو عاشق و هر دو معشوق بودند همدیگر را چون دو رشته دریک تاب افتاده در آغوش کشیدند و از یک باده‌ی وحدت لبریز شدند. دو یار دل‌سوخته بهم پیچید و یک شبانه‌روز در آن حال و آن‌چنان ماندند، یکی بی‌خود و دیگری از خود بیگانه شده بود و غرضی در میان نبود و یا غرضی در میان نمانده بود. چون از آن عالم بیخودی به خود آمدند، شاهین عشق رفته بود و سلطان عشق به دنبال او و در جست و جوی او بود. خاتون عشق از خرگاه سلطنت عشق بیرون رفته و سلطان عشق در راه به یزک‌داری و پیش‌قراولی پرداخته و چشم به راه نشسته تا بازگردد یا در راه نشسته پیش‌قراولی کند تا جای دیگر نرود و دست دیگران نیفتد و پیش خود وی بازآید. پادشاه رفته بود و کاخ و تخت هر دو تهی مانده بود. در کوی و برزن جز یار کسی نمانده بود. جز یار هیچ دیاری نمانده بود. مجنون که چون لیلی حریفی در پیش خویش دید، دم فرو بست و خاموش ماند و یار را به حلقه‌ی چشم خود دعوت کرد تا پای در مردمک چشم او گذارد و درون آید و به خاطر همین دعوت و انتظار چشم به راه و گوش بر حلقه و حلقه در گوش بر در نشست تا یار بازآید و شاهین به شاه و خاتون به خرگاه رسید و ملک بر تخت خویش نشیند. چون آن ملک (یار) در دلش جای کرد در بانی خودش را خودش بر عهده گرفت. مقام و تسلط یافت و خاموش ماند و راز افشا نکرد و به مرحله‌ی «من عرف نفسه» رسیده بود و به «عرف ربه» نیز رسید و هر دو خاموش ماندند و از عالم برین و از باغ ارم جهان معنی، بادی دلخوش رسید و از هر دو آتش سوزان زبانه کشاند. عشق آمده بر هر دو زبان بندی نهاد. سپندی برای آمدن عشق سوخته شده تا چشم‌زخم به او نرسد. دو صورت آفریده‌ی پروردگار آفرینش حیران مانده بودند همانند دو نقشه که بر دیوار چسبیده بوده. آوازه‌ی عشق ایشان جهان را گرفته بود و سرزنش مردم زبان ایشان را می‌گرفت و توان غزل‌سرایی نداشتند. هم‌اکنون آواز عتاب از درون ایشان برمی‌خاست و خاموش می‌ماندند. بیهوده‌گویی‌ها همه کوشش بی‌فایده و افزون بر غرض است. شناخت و معرفت حکم به خاموشی می‌کند و عارف خاموش است و سخن نمی‌گوید. چون حقیقت شناخت را در دل مجنون یا ایشان قرار دادند زبان ایشان را بستند. امروز که روز پیوند و رسیدن من و تو به هست بر دهانت بند بسته‌ای. مجنون اشکی ریخت و زبان باز کرد و گفت: پندار که درین دهان زبان ندارم زیرا که آن زبان که دارم یکسر موی است و گویی زبان نیست. از آن روی گشاده و شاد تو زبانم لال شده است و مویم سخن می‌گوید. چون مرهم زخم زیاد است دیگر زخم زبان در کار نیست. گویندخه غرق جست وجو هست وقتی پیدا کرد دیگر جای گفتگو نیست. در این راه تو یافته‌ی من هستی و من گمشده‌ی تو هستم. هر نشانه‌ای که من دارم و هر تأثیری که من می‌گذارم همه از آثار تأثیر تودر من است. تا از خود توان داشتم و نفس من در میان بود کبک عشق شکار من نشده بود، آن روز که آن منی از میان رفت و مجنونی در میان نیست آن کبک دری به سوی من پر گشاده است. تا باشه‌ی من از میان نرود طاووس زیبای تو به میان نمی‌آید. سگ مانع نزدیک شدن آهو بره به شاه می‌شود و اگر سگ نفس نیز دورتر برود حقیقت روح آدمی به انسان نزدیک‌تر می‌آید. هنگامی که به تو دسترس داشتم همان برای من کافی بود. افسوس آن‌گاه یار بر من افتاد و رشته‌ی کار از دست من رفت. تو اگر جان مرا بخواهی به تو می‌دهم. تا جان من در دست توست اگر بخواهی جانم را تقدیم می‌کنم. اگر مانند آتش از تاب خودت مرا بجوشانی باز به تو می‌پیوندم و از تو جدا نمی‌شوم هم‌چنان‌که ماهی از آب جدا نمی‌شود. تو نور چشم من هستی هیچ وقت نور از چشم جدا نمی‌شود. در این راه چگونه از تو دور شوم اگر می‌خواستم دور بشوم بگو نعوذبالله. این‌جا من و تو وجود ندارد، هیچ‌گاه مذهب ما دو تا نمی‌شود. این تن و وجود خیال مانند مرا تو آفریده‌ای. هیکل دو تاست لیکن بنیاد و ذات ما چو «لا» به هم پیوسته است که لام نیز «الف» باد است و هر دو یکی باد. در وجود تو آن‌چه هست من هستم باقی نقش و نگاری بیش نیست و این‌جا در وجود من نو هستی و باقی همه غباری بیش نیست. یعنی تن و صورت خاکی من غباری بیش نیست. جوهر ذات ما یکی است، اختلاف در کالبد ماست که چون صدفی آن جوهر ذاتی را در میان گرفته است. بهتر است هر دو روح در یک کالبد قرار گیرد. دو مغز در یک بادام یا دو معنی در یک کالبد باید جای بگیرد هم‌چنان‌که شمشیر دو دم در یک نیام قرار می‌گیرد. اگر حریف من هستی یک حرف در مقابل حرف بگو و دو برابر آن‌چه باید بگویی، مگو و برابر آن‌چه در بازی برای باختن گذاشته‌ای ببر نه دو برابر آن. لیلی با کرشمه‌های مست خود او را گریانید و آن‌چنان گریست که گویی دانه‌های درشت اشک عقدی از حلقه‌ها و بندهای مروارید داشت. زلف‌های سیاهش چون غالیه خوش‌بو و دهانش غالیه‌دان بود و دهانه‌ی دهانش در تنگی چون دهانه‌ی غالیه‌دان بود. ماه رخسارش از آن دهان تنگ شیرین غالیه می‌سایید و گل شکر می‌ریخت. آنان که در نیا خاموشند و سخن نمی‌گویند، چون گل دکمه بر دهان دارند و دهانشان با دکمه بسته شده است. مجنون خاموش بود و لیلی عشوه می‌فروخت. به قیاس من و از آن‌جا که من با خود می‌اندیشم و می‌سنجم آن گوی و دهان یعنی آن خاموشی شایسته‌ی من بود، لیکن هر کس سزاوار کاری است. به یکی غم‌خوردن نصیب می‌شود و روزی یکی نیز شکرخواری است. با آن‌که غدر موجه داشت و دلش به همان غدر پاک از احساس گناه می‌شد، طاقت ماندن در آن‌جا و شنیدن آن سخنان نداشت. وقتی کارد به استخوان خورد و دیگر داشت می‌مرد، فریادی کشید و به سوی دشت حرکت کرد. مجنونی و دیوانگی او را ترک گفته بود و آن ورق مانده و ترک شده لیلی بود. عشق مجنون این‌بار دیگر و در وصال این یار دیگر (رهبر راه حق) هزارچندان شده بود. اگر در فراغ لیلی قبلاً غزل و قصیده‌ی هجران می‌سرود، این‌بار در وصال سخن می‌گفت و شعر می‌خواند. در همین بند و هنگام آمدن مجنون به پیش لیلی دام و دد پاسبانی آن‌دو می‌کند. عشق آینه‌ی بلند نور است و شهوت و هوا و هوس از عشق به دور است. عشق عرضی بقایی ندارد. به غیر از عشق تو بقیه‌ی عشق‌ها غرض‌پرست هستند. با سرمایه‌ تو هرچه متاع نیک‌نامی بود خریده‌ام ودر بازار نیک‌نامی یافت نمی‌شود. تفسیر ابیات «رسیدن لیلی و مجنون به یکدیگر» با توجه به مفهوم شعر لیلی بعد از فوت همسرش با توجه به آداب و رسوم به خانه‌ی پدری می‌رود. لیلی بعد از تمام شدن مراسم سوگواری همسرش تصمیم به ازدواج با مجنون را می‌گیرد. نظامی بیان می‌کند که زنان و مردان در اجتماع بعد از فوت همسرانشان ازدواج مجدد می‌کنند. طبق بیانات نظامی لباس داماد هم در دوران وی شکا خاص خود را دارد. لباس او از جنس حریر بوده و طبق رسومات آن زمان بر گردن داماد طوق آویزان می‌کردند. نام لیلی زبیده بود و نام اصلی مجنون قیس بوده است. لیلی لباس مجنون را عطرآگین می‌کندو به دست زید که پیغام‌گزار اوست می‌دهد تا به مجنون برساند. واسطه‌ی بین ازدواج لیلی و مجنون زید نام دارد که با توجه به بیانات نظامی برای ازدواج حتماً یک فردی به نام واسطه بین طرفین وجود دارد. (ثروتیان، 1364: صص 593- 576) منابع و مآخذ: دانشمندان آذربایجان ، محمد علی تربیت ، به کوشش غلامرضا طباطبائی مجد ، ص546 مقالة «نظامی گنجه ای شاعری پاکدامن و بلند طبع » به قلم یحیی شیدا ، ویژه نامة روزنامه فروغ آزادی بمناسبت بزرگداشت هشتصد و پنجاهمین سال تولد حکیم نظامی گنجوی ، ص115  ر. ک: خمسة نظامی ، مصحح: سامیه بصیر مژدهی ، ص7 ر.ک : نظامی ، شاعر بزرگ آذربایجان ی.ا.بوتلس ، ترجمة صدیق ، ص25 تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی ، سعید نفیسی ، ص 104   دیوان نظامی گنجوی ، به اهتمام حسین فیض الهی وحید و حمید احمدزاده ،  ص10 تاریخ ادبیات ایران ، یان ریپکا و ... ، ترجمه کیخسرو کشاورزی ، صص 328- 327 ر.ک : زندگی نامه شاعران نامی ایران ، ناهید فرشادمهر ، ص 110 مقالة « واژه ها ، مفاهیم و امثال ترکی در آثار حکیم نظامی گنجوی » به قلم دکتر جواد هیئت ، وارلیق شمارة 142 ، صص 35- 17 نظامی گنجوی ، محمد رضا کریمی ، ص 19 مقالة « تحقیقی در تبار نظامی گنجوی » ، به قلم دکتر صدیق ، مقالات ایرانشناسی ، ص 260

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته